شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت628 گذر از طوفان✨ صدای زنگ گوشیش سکوت توی ماشین رو شکست سرعتش ر
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت629
گذر از طوفان✨
جلوی در سبز رنگ بزرگی ماشین رو پارک کرد کمربند صندلی رو باز کرد از ماشین پیاده شد
کتش رو از پشت صندلی برداشت و پوشید
_پیاده نمیشی؟
نگاهی به تابلوی بالای در انداختم اسم محضر رو خوندم
_اینجاست ؟
_آره
_زنگ نمیزنید بپرسید بدون آزمایش قبول میکنن یانه
گوشیش رو برداشت شماره طیب روگرفت انگشتش رو روی بلند گو گذاشت
_سلام جانم طاها ؟
_سلام داداش چی شد؟
_چی چی شد؟
_قضیه آزمایش
_آها حاج آقا گفت من فقط خطبه رو میخونم بقیه کار دست حاجی خودش برگرده باید نامه بهتون بده برید دنبال کارها کجایید هنوز نرسیدید؟
_چرا رسیدیم
خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد
_خیالت راحت شد؟
سرم رو تکون دادم و پیاده شدم در ماشین رو بستم درها رو قفل کرد و نزدیکم اومد
_بریم
ناخواسته نگاهی به سرتا پاش انداختم مثل همیشه مرتب و اتوکشید ولی این دفعه مثل کسی که روز عقدش باشه لباس پوشیده بودکت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کفش های مشکی براقش درست مثل داماد هاشده بود
دستش رو جلوی صورتم تکون داد
_نورا حواست کجاست؟
_ببخشید بریم
پا به پای هم داخل رفتیم و حیاط رو رد کردیم نگاهی به کل پله های که میخواستیم بالا بریم انداختم یهوی استرسی که دلیلش رو نمیدونستم توی وجودم رخنه کرد و ضربان قلبم بالا رفت
هرپله ای که بالا تر میرفتم ضربان قلبم بیشتر از قبل اوج میگرفت آخرین پله رو رد کردیم و جلوی دری که باز بود وایسادیم فروغی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت
_چرا داخل نمیری؟
پام که انگار به زمین چسبیده بود رو از روی زمین برداشتم همراهش وارد سالنی که پر از خانواده های که خوشحال بودن شدیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫