شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت62 گذر از طوفان✨ کلافه به دیوار شرکتی که برای خدمات و کارهای نظ
#پارت63
گذر از طوفان✨
نگاهی به در باز شرکت انداختیم داخل رفتیم پریسا به جای خالی منشی اشاره کرد و آروم گفت
_فکر کنم نیستش
_احتمالا داخل یکی از اتاق هاس
باصدای آقای جونی که از پشت سرمون گفت
کاری دارید ؟
هول شدیم به عقب چرخیدیم هر دو تا باهم همزمان سلام کردیم جوابمون رو داد
_بفرمایید؟
پریسا گلوش رو صاف کرد وگفت
_برای آگهی استخدام اومدیم
با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت
_آگهی برای استخدام ندادیم
صدای آقای فروغی گفتن شفقت توی سالن پیچید
به محض دیدنمون رنگش پرید با استرس جلو اومد چند برگه رو سمت مردی که روبرومون بود گرفت
_بفرمایید آقا کامل شد
برگه ها رو از شفقت گرفت نگاهی به ساعت مچیش انداخت کیفش رو باز کرد برگه هارو داخلش گذاشت وگفت
_خانم شفقت طاهر یا طاها در خواست برای استخدام دادن ؟
_نه آقا به من که چیزی نگفتن چطور ؟
بادستش اشاره کرد
_این دختر خانم ها برای استخدام اومدن
شفقت دست و پاش رو گم کرد
_به من که چیزی نگفتن زنگ بزنم بپرسم
_زنگ بزن ،هرکدومشون زودتر رسیدن دفتر بگید صبرکنن تا برگردم کارشون دارم
_چشم آقا تلفن رو برداشت به محض بیرون رفتن فروغی تلفن رو سر جاش گذاشت با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید وگفت
_چند بار بهتون بگم استخدام نداریم هرچند وقت یکبار برای درست کردن درد سر میاید اینجا
نگاهی به پریسا انداختم
روزنامه رو از داخل کیفش بیرون آورد متن رو باصدای بلند خوند و با اخم گفت
_خانم محترم ما بیکار نیستیم الکی بیایم اینجا بگیم استخدام دارید خودتون آگهی زدید
از پست میز کنار اومد توی چند قدمیمون ایستاد دستش رو دراز کرد روزنامه رو بگیره
پریسا روزنامه رو کشید داخل کیفش گذاشت
شفقت به من من کردن افتاد
_شاید اشتباه شده یه شماره بدید بپرسم اگر آگهی درست بود زنگ میزنم بیاید
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫