شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت634 گذر از طوفان✨ طیب با آقا جلالی که حاج آقا گفته بود و یه آق
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت635
گذر از طوفان✨
بعد از بله ای که گفتم حاج آقا نگاهی به فروغی که چشم هاش به آیات قرآن خیره شده بود انداخت بعد از گفتن چند کلمه فروغی قرآن رو بوسید روی رحلی که جلوی آینه سفره عقد بود گذاشت و نفس عمیقی کشید لبخند ریزی کنار لبش نشست و گفت
_بله
خوبه به خاطر یه محرمیت چند ماهه س چرا لبخند زد اگر عقد واقعیش بود چه ذوقی میکرد
با تکون خوردن آروم دستم یه لحظه تکون خوردم نگاهم سمتش رفت زیر لب گفت
_حواست کجاست حاج آقا میخواد دعا بخونه
نگاهم رو به سفره عقد روبروم دادم دستم رو به حالت دعا باز کردم
بعداز تموم شدن دعا و آمین گفتن دسته چند نفری که داخل اتاق بودن وتبریک حاج آقا و دونفری که همراه طیب برای شاهد عقد اومده بودن فروغی از حاجی وآقا جلال تشکر و خدا حافظی کردیم از اتاق بیرون رفتیم
خانمی که نیم ساعت پیش کلی سوال پیچم کرده بود بلند شد سر پا لبخندی زد و گفت
_مبارک باشه خوشبخت بشید
چه دل خوش داره سعی کردم لبخندبزنم
_ممنون
باقرار گرفتن دست فروغی روی کمرم سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_بریم داداش منتظره
زیر لب گفتم
_میشه انقد بهم نزدیک نشید
لبخندی زد و خونسرد گفت
_نه، بریم
با تعجب گفتم
_نه!
آروم خندید
_نورا بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه
_شما برید منم میام
_مجبورم نکن دستتو بگیرم
چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫