شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت637 گذر از طوفان✨ ماشین رو راه انداخت هر چند ثانیه نگاهی به دو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت638
گذر از طوفان✨
سرکوچه ماشین رو پارک کرد نگاهی به پلاستیک خریدها انداخت و گفت
_میتونی ببریشون دستت اذیت نمیشه؟
دستمم درد بگیره اجازه نمیدم ماشین رو بیاره داخل کوچه که دردسری درست بشه
_نه فکر نکنم زیاد سنگین باشه میتونم
لبخندی زد
_باشه پس مواظب باش
سرم رو تکون دادم
در ماشین رو باز کردم پیاده شدم کیفم رو روی شونه م انداختم و خریدها رو برداشتم
_خدا حافظ
_خدانگهدار اگر رفتی بیمارستان خبر بده
باتعجب گفتم
_چرا؟
_شاید عموت اینا نباشن بیام حاجی رو ببینم
آب دهنم رو پایین فرستادم
_فعلا که بابا بیهوش بعید هم میدونم عمو اینا برن بیرون بیمارستان مگر کاری پیش بیاد
دوباره لبخندی زد
_باشه نمیام ولی خواستی بری خبر بده
باز گیر دادنش شروع شد
_باشه
در ماشین رو بستم با قدم های بلند خودم رو جلوی در خونه رسوندم
خرید هارو روی زمین گذاشتم دسته کلید رو از داخل جیبم بیرون آوردم قبل از اینکه در رو باز کنم در حیاط باز شد با نازبانو روبرو شدم نگاهی بهم انداخت
_سلام
طلبکار گفت
_علیک سلام معلوم هست کجایی برو یک کیلو سبزی بخر
خم شدم خرید هارو برداشتم
الان بخوام برگردم سر کوچه امکان داره فروغی فعلا نرفته باشه نه حوصله دارم برم خرید نه دوباره با فروغی روبرو بشم و غر بزنه
ناز بانو نگاهی به دستم انداخت
_چه عجب خانم کمی خرید کردی خب میوه و سبزی هم میخریدی
تنه ای بهش زدم از کنارش رد شدم
_دستم از آهن نیست که بتونم کل بازار رو خرید کنم و بیارم خونه
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫