شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت648 گذر از طوفان✨ لباس های فرم و کتاب هارو روی میز گذاشتم سیس
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت649
گذر از طوفان✨
از الهام خدا حافظی کردیم و بیرون اومدیم چند پله رو پایین رفتیم رو به پریسا با صدای پایینی گفتم
_الهام چقد لاغر شده
_هر کی دیگه م بود پوست و استخوان میشد
_مگه چی شده؟
_کار چند کارمند رو کامل میکنه هر ماه لیست انبار وخریده هارو باید تنظیم وکنترل کنه تو این وضعیت خرید جهیزیه هم به کارهاش اضافه شده همین که زنده س خوبه
آروم خندیدم
_طفلک اینطوری هرروز خسته تر میشه چرا به آقای امیری نمیگه کارمندها کارشون درست انجام نمیدن
_کارشون رو درست انجام میدن کار های که به الهام سپرده شدن زیاد هستن
_آها خب چرا قبول کرده!
_بخاطر اضافه کار پول لازم داره نمیخواد برای هزینه جهیزیه ش خانواده ش اذیت بشن
_آفرین چه دختر فهمیده ایه
انگشتش رو روی زنگ گذاشت و گفت
_آره دختر خیلی خوبیه برای همین دلم نمیاد کمکش نکنم وگرنه میتونستم قبول نکنم که امیری ضایع بشه
خانم خادمی در رو باز کرد داخل رفتیم
شفقت به محض دیدنم لبخندی زد
_کارهای دیروز رو میدم خانم خادمی برات بیاره
جواب لبخندش رو دادم
_آماده شون کنید خودم میام میبرمشون
پریسا وسط حرف زدنم گفت
_برو کارت رو انجام بده من لیست هارو میارم
سرم رو تکون دادم و سمت اتاق مدیریت رفتم و چند ضربه به در زدم
_بفرمایید
داخل رفتم در رو پشت سرم بستم
_سلام
طیب سرش رو بلند کرد
_سلام خوبید؟
به وسایل روی میز خیره شدم و گفتم
_ممنون آقای فروغی گفتن یه پاکت و پوشه از داخل کشو بردارم
طیب از روی صندلی بلند شد چند قدم جلو اومد یه دسته کلید سمتم گرفت
_بفرمایید
زیر لب تشکری کردم و کلید رو گرفتم چند قدم بلند برداشتم و خودم رو به میز رسوندم
کشوی که برای فروغی بود رو قفلش رو باز کردم بیرون کشیدم
پاکت نامه و پوشه ای که گفته بود رو برداشتم و چشمم به دوتا جعبه جواهری که سفید رنگ بود افتاد
چه جعبه های قشنگی حتما طلا داخلشونه کشو رو قفل کنم کلید رو به طیب بدم کاش میگفتم خودش کشو باز کنه پوشه و پاکت رو بهم بده
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫