شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت649 گذر از طوفان✨ از الهام خدا حافظی کردیم و بیرون اومدیم چند پل
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت650
گذر از طوفان✨
روی صندلی نشستم و مشغول انجام کارهای که فروغی گفته بود شدم
صدای اه گفتن پریسا حواسم رو پرت کرد
_چی شد؟
_باز سایت قطع شد
_اشکال نداره کارهای خودتو انجام بده بعد درستش میکنم
_دوتا دیگه مونده بود یهویی همش به فنا رفت
خنده صدا داری کردم و دوباره دست به کار شدم
بعد از چهل و پنج دقیقه کاری که بهم سپرده شده بود رو انجام دادم
نفسی کشیدم و کش قوسی به بدنم دادم
_تموم شد؟
بلند شدم و سمت میز پریسا رفتم
_آره ادامه شو فروغی باید انجام بده
_نزدیک یک ساعته تازه هنوز کار داره
سرم رو تکون دادم
_بیا ببین شفقت جایی رو اشتباه نکرده هرچی ثبت میکنم تاییدنمیشه
پشت سرش وایسادم به صفحه خیره شدم
_کدهارو درست نوشته؟
_نمیدونم اولین باره دارم این لیست رو انجام میدم
_صبرکن یه زنگ بهش بزنم
خانم خادمی سینی به دست داخل اومد
_خسته نباشید
جوابش رو دادیم
روبه پریسا گفت
_خانم ملک اومدن پیش خانم شفقت گفتن چند دقیقه برید پیششون
_چشم الان میرم
لیستهای که شفقت گفته بود رو برداشت
_ببرم ببینم کجارو انجام نداده
_آره بپرس همه مراحل درست شاید یه جایی رو اشتباه نوشته
_باشه
یکی از پوشه ها رو برداشتم با تک ضربه ای که به در خورد سرم رو بلند کردم
_بفرمایید
چشمام ثابت موند روی فروغی که بین چهارچوب در بود
_سلام
لبخندی زد
_سلام تمومش کردی؟
_تا قسمتی که گفتید بله
به طرف میز اومد نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت
_دستت درد نکنه
پشت میز اومد به صندلیم نزدیک شد بخاطر فاصله کمی که بینمون بود ضربان قلبم بالا رفت و هول شدم
متوجه دستپاچگیم شد و گفت
_ادامه کار رو هم میگم خودت انجام بدی که کامل یادش بگیری هر وقت نبودم خیالم راحت باشه
زبونم رو به سختی تکون دادم
_باشه
دستش رو روی موس گذاشت و شروع به توضیح دادن کرد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫