شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت656 گذر از طوفان✨ خانم خزایی سر کوچه توقف نکرد و فرمان رو سمت ک
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت657
گذر از طوفان✨
در اتاق رو بستم لباس هام رو عوض کردم ناز بانو تند در رو باز کرد و داخل اومد
اخمی کردم و چرخیدم
_چه وضع داخل اومدنه
نگاهی به کل اتاق انداخت و گفت
_نمیشه کسی این میوه ها رو ببینه بعد تعارف نکنیم بخوره
کسی منظورش خانواده خودشه
موهام رو با کلیپس جمع کردم سمتش چرخیدم
_بجز خواهرتون کسی خریدها رو ندیده بین اون همه میوه فکر کنید میوه های که برای باباس رو نخریدم
چینی به ابروهاش داد از اتاق بیرون رفت
سمت در رفتم با صدای تک زنگ پیامک گوشیم برگشتم گوشی رو از روی میز برداشتم و قفلش رو باز کردم انگشتم رو روی پوشه پیام ها گذاشتم و پیام فروغی رو باز کردم
_سلام بهتری ؟رسیدی خونه ؟
_سلام بله ممنون
چند لحظه ای از دریافت پیامش نگذشته بود که شماره ش روی صفحه افتاد
تماس رو وصل کردم به طرف پنجره رفتم با صدای آرومی جواب دادم
_الو
_کجایی؟
_خونه چطور مگه؟
_پرسیدم جواب ندادی
_نوشتم بله
_آها جواب هر دوتا سوال بود
بین حرف زدنش نفسی کشید و ادامه داد
_قبل شام و بعد شام یادت نره داروهاتو بخوری دیر وقت هم غذا نخور برای معده ت بده
_باشه حواسم هست
_امشب بیمارستان نمیری؟
_نه فردا یا پس فردا میرم
زیر لب حیفی گفت و سریع پرسیدم
_چی حیف؟
آروم خندید
_یه ساعت دیگه با طیب میرم پیش حاجی ببینیمش
حرفش هولم کرد و آب دهنم پرید توی گلوم
_آقا طیب چرا بیاد پیش بابا!
صدای خنده ش بلند تر شد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫