شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت657 گذر از طوفان✨ در اتاق رو بستم لباس هام رو عوض کردم ناز بانو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت658
گذر از طوفان✨
_چند باری پیش حاجی رفتم بعضی وقتها همراهم اومده
دستم رو بالا بردم خیلی آروم و نمایشی توی سرم زدم
_یعنی با بابا حرف زده؟
_بله مگه میشه بیاد و باهم حرف نزنن
وا رفته گفتم
_چرا تنها نرفتید !
_بعدأ دلیلش رو متوجه میشی
با حرص گفتم
_دلیلی نداره باید کسی رو همراه خودتون نمیبردید
خونسرد و شمرده شمرده گفت
_حرص نخور برای معده ت بده
برادرشو برداشته برده پیش بابا خیال داره حرصم نخورم
_نورا خوبی؟
تند گفتم
_با کارهای که شما میکنید مگه میشه خوب باشم
دوباره صدای خنده ش بلند شد
_کار اشتباهی نکردم ،اگر زود از بیمارستان برگشتم از حال حاجی بهت خبر میدم
کلافه گفتم
_آقای فروغی
_جانم؟
از جوابش چشم هام گرد شد
_چی؟
با شیطنت گفت
_چی رو چی
حرفش رو قطع کردم با صدای پر از حرصی گفتم
_خداحافظ
همینطوری که میخندید گفت
_مواظب خودت باش خدا نگهدار
گوشی رو روی سکوت گذاشتم نفس عمیقی کشیدم
_فروغی توی محریمت انقد صمیمی نمیشد الان چرا اینجور حرف زد باید بهش تذکر بدم
یاد حرفی که میخواستم بزنم افتادم وای اعصابم رو ریخت بهم حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت
گوشی رو برداشتم سریع شماره ش رو گرفتم
بعد از بوق دوم صدای بچه ای توی گوشی پخش شد
_سلام بفرمایید
وای اشتباه گرفتم
گوشی رو پایین آوردم نگاهی به صفحه انداختم، شماره که درسته
صدای شماتت بار فروغی پخش شد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫