eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
10.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
35 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ آخرین ظرف چلو کباب رو داخل سبدی که خانم کریمی گفته بود گذاشتم ظرف زرشک رو برداشتم و سمت پریسا رفتم _زرشک رو بریزم روی چلو مرغ ها؟ با آستین مانتوش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد _ظرف های که روی میز هستن رو بریز به طرف پنجره رفتم نگاهی به آسمونی که داشت تاریک میشد انداختم و نگران به پریسا گفتم _داره شب میشه هنوز جوجه کباب و خورشت ها رو بسته بندی نشدن نگاهش سمت پنجره رفت _با سه تا سفارش گرفتنشون چه وضعی درست شده خوبه روز آخره عمرأ دیگه اینجا نمیایم به بابات گفتی اومدیم آشپزخونه؟ _آره ولی گفتم زود بر میگردیم میترسم حالش بد بشه _به دلت بد راه نده زرشک ها رو بریز ظرف زرشک رو برداشتم سمت میز رفتم خانم کریمی و پرگل با قابلمه بزرگی داخل اومدن پریسا وا رفته نگاهی بهشون انداخت _این قابلمه چیه؟ _برنج دستم رو بلند کردم روی سرم گذاشتم _وای این برای کدوم سفارشه ؟ _برای سفارش مراسم آخره ولی منو پرگل بسته بندیش میکنیم شما فقط سالاد هارو بسته بندی کنید که برید خونه درظرفهای که روی میز چیده شده بود رو بستم سمت ظرفهای که محتویات سالاد داخلشون بود رفتم پریسا هم اومد کمکم شروع به بسته بندی کردیم باصدای زنگ گوشی که داخل آشپزخونه پخش شد ظرفی که دستم بود رو روی میز گذاشتم با قدم های بلند سمت کیفم رفتم تند زیپ کیفم رو کشیدم گوشی رو بیرون آوردم با دیدن صفحه خاموشش نفس راحتی کشیدم وگفتم _گوشی کی داره زنگ میخوره ؟ پرگل از کنار ظرفشویی گفت _فک کنم گوشی منه گوشیم رو نگاه کنم ببینم بابا زنگ نزده قفلش رو باز کردم عدد صد و بیست و چهار تماس بی پاسخ با پیام های که بالای صفحه بود ضربان قلبم رو بالا برد صفحه تماس ها رو باز کردم _وای بابا بیست بار زنگ زده فروغی نود بار خانواده پریسا و عمو هم زنگ زدن خدا بخیر کنه انگشتم که درحال لرزش بود رو روی جعبه پیام ها کشیدم دیدن هشت پیام بابا و دو پیام پونه و شصت پیام فروغی باعث شد استرسی بدی به جونم بی افته انگشتم رو روی پیام بابا گذاشتم و نوشتم _بابا جون کارمون طول کشیده تموم بشه زنگ میزنم پریسا نگران صدام زد _چی شده چرا رنگ پرید؟ زبونم که خشک شده بود رو بزور چرخوندم _بابا زنگ زده پونه زنگ زده پیام فرستادن همه شون نگران کردیم _بیا این سالاد هارو تموم کنیم حق دارن نگران بشن ساعت ده شبه تا برسیم خونه دوازده شده زنگ بزنم ببینم محمد و پونه میتونن بیان دنبالمون بعید میدونم الان آژانس ماشین داشته باشن "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫