شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت693 گذر از طوفان✨ ساندوچی که پریسا آورده بود رو خوردم کمی نوشا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت694
گذر از طوفان✨
_طیب و طاهر اومدن شرکت که طاهر چند دقیقه پیش با سرعت نور از شرکت بیرون رفت خیلی عجله داشت طیب هم نمیدونم داره دنبال کدوم مدارک میگرده یه پاش اتاق مدیریت یه پاش داخل سالن ته تقاریشون نیومده
چه خوب که نیستش طیب هم که از شرایط بابام خبر داره بهش بگم میخوام برم داروها رو تحویل بگیرم بعید میدونم مخالفت کنه
کوله پشتیم رو برداشتم دستم رو روی موس گذاشتم صدای پریسا بلند شد
_میخوای سیستم رو خاموش کنی ؟
_آره چطور مگه؟
_خاموش نکن تا برگردی برات تایپ میکنم
_پس کارهای خودت؟
_فعلا تا شفقت و خوشنام پرینت بگیرن بفرستن بیکارم کارهاتو انجام میدم
لبخند عمیقی زدم
_دستت درد نکنه
با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتم چندضربه به در باز اتاق مدیریت زدم طیب سرش رو بلند کرد
_سلام خانم نیکجو خوبید؟بفرمایید
چند قدم جلو تر رفتم
_سلام ممنون ببخشید میتونم چند ساعت مرخصی بگیرم؟
_مرخصی ساعتی چرا؟
_باید برم داروخانه یه سری دارو سفارش دادیم تحویل بگیر
_داروهای پدرتون؟
سرم رو تکون دادم
_بله
_مشکلی نیست برید دارو خانه نزدیک به شرکته؟
_نمیدونم منتظرم عموم آدرس بفرستم برام
با صدای زنگ تلفن شرکت نگاهش سمت تلفن رفت و برش داشت مشغول حرف زدن شد بعد چند ثانیه نگاهی بهم انداخت و گفت
_شما برید برگه مرخصی مینویسم امضا میزنم
_ممنونم
از اتاق بیرون اومدم شتاب زده سمت در خروج رفتم خانم شفقت سوالی پرسید
_میخوای بری خونه ؟
در رو باز کردم
_نه مرخصی ساعتی گرفتم فعلا خدانگهدار
در رو بستم تند تند پله ها رو پایین رفتم
خداکنه پولم کافی باشه برای هزینه داروها کم نیارم
با برخوردم محکمم به شخصی که جلوم ظاهر شد سرم رو بلند کردم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫