شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت694 گذر از طوفان✨ _طیب و طاهر اومدن شرکت که طاهر چند دقیقه پیش
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت695
گذر از طوفان✨
فروغی با چشم های قرمز و اخمی که روی پیشونیش نقش بسته بود بهم خیره شد
چند قدم عقب رفتم دستم رو روی پیشونیم کشیدم
ای خدا چی میشد الان که من میخوام برم بیرون شرکت نمی اومد
_سلام
با لحن طلبکار و دلخوری گفت
_علیک سلام کجا بسلامتی؟
آب دهنم رو قورت دادم
_از آقا طیب مرخصی ساعتی گرفتم
_گفتم کجا نگفتم از کی مرخصی گرفتی
_داروخانه
با سر به ماشینش اشاره کرد
_برو بشین خودم میبرمت
نگاهی به پله های پشت سرم انداختم
_خودم میرم زود بر میگردم
_نورا دیشب به حد کافی اعصابم رو بهم ریختی برو سوار ماشین شو
_ اینجا سوار ماشین شما نمیشم
_بجای کل کل کردن الکی برو سوار شو
اخمی کردم و غر غر کنان سمت ماشین رفتم
زورگو خود خواه ،اگر مطمئن بودم بابا امشب به اون داروها نیاز نداره برای اینکه حال فروغی رو میگرفتم بر میگشتم سرکار داروخانه نمیرفتم صبح میرفتم دنبال داروها ولی میترسم امشب بابا دارو نداشته باشه
سویچ رو چرخوند و حرکت کرد بعد از چند دقیقه سکوت دلخور تر از قبل گفت
_خجالت نکشیدی دیشب گوشی رو روی من قطع کردی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_نه چون حرفتون منطقی نبود
_عجب اون وقت همه رفتار های تو درست و منطقیه؟
نفس کلافه ای کشیدم
_آقای فروغی اگر میخواید تا جلوی در داروخانه غر بزنید و جنگ اعصاب راه بندازید بزنید کنار پیاده بشم
_چیه شنیدن حرف حق برات تلخ
با حرص گفتم
_حرف حقی نشنیدم
پوزخند عصبی زد
_آدرس دارو خانه رو بده فعلا بعد تکلیف خودمو تو رو روشن میکنم
بی توجه به حرف آخرش گوشیم رو بیرون آوردم و آدرسی که عمو فرستاده بود رو خوندم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫