شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت706 گذر از طوفان✨ قبل از اینکه به ایستگاه تاکسی نزدیک شرکت برسی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت707
گذر از طوفان✨
نزدیک های شرکت صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو از جیبم بیرون آوردم نگاهی به صفحه ش انداختم و تماس رو وصل کردم
_الو پریسا
_سلام کجایی؟
_سلام جلوی در شرکت میخوام بیام بالا
_باشه منتظرتم
گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم
پله ها رو بالا رفتم در نیمه باز شرکت رو هل دادم و سر به زیر داخل رفتم اگر اثری از گریه م روی صورتم مونده باشه کسی نبینه
بخاطر نبود شفقت نفس راحتی کشیدم
خانم خادمی از جلوی در آبدارخونه سلام کرد جوابش رو دادم و سمت اتاق رفتم
به محض رسیدنم به چهار چوب در پریسا از روی صندلی بلند شد و گفت
_کل متن رو تایپ کردم کدوم پوشه باید ذخیره ش کنی بیا ذخیره کن تا چاپش کنی
جلو تر رفتم لبخندی زدم
_دستت درد نکنه شرمنده م کردی
نگاهش روی صورتم ثابت موند
_گریه کردی ؟
سرم رو تکون دادم
_چرا مگه چی شده؟
روی صندلی نشستم
_بهت میگم
نگران گفت
_زود تربگو ببینم چی شده
صدای طاهر وسط حرف زدنمون توی اتاق پیچید
_خانم نیکجو؟
از روی صندلی بلند شدم پریسا هم سمت در چرخید هر دو تا سلام کردیم و جواب گرفتیم
خدا کنه جلوی در بگه چکار کنه و سمت میز نیاد
_بفرمایید؟
_پوشه واریزی های این ماه اینجاست؟
پریسا قبل از من جواب داد
_تحویل خانم خوشنام دادیم
طاهر نوچی کرد
_پس چرا میگه پیشش نیست
ممنونی گفت روی پاشنه پا چرخید بیرون رفت
پریسا دستم رو تکون داد یهوی آخ آرومی گفتم
نگاه متعجبش توی چشم هام جابجا شد
_ دردت گرفت ؟
نفس عمیقی کشیدم
_چیزی نیست صبر کن بریم بیرون از شرکت برات تعریف میکنم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫