شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت722 گذر از طوفان✨ نفس کلافه ای کشیدم روی صندلی جابجا شدم و گفتم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت723
گذر از طوفان✨
لباس هام رو عوض کردم از اتاق بیرون رفتم
نگاهی به بابا که توی خواب عمیقی فرو رفته بود انداختم
وسایل داخل هال رو جمع کردم به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم
قابلمه های خالی شده رو چرا داخل یخچال گذاشته خدایا کمکم کن دیگه دارم از دست کارهای ناز بانو کم میارم
قابلمه هارو بیرون آوردم روی سینک ظرفشویی گذاشتم
وسایل سوپ رو از یخچال بیرون آوردم و مشغول آشپزی شدم مواد رو قاطی کردم و شعله گاز رو کم کردم و سمت ظرفشویی رفتم با صدای قربون صدقه رفتن نازبانو با شخصی که باهاش حرف میزد عصبانی شدم و اسکاج به دست از آشپزخونه بیرون رفتم
_یواش تر حرف بزن، چه خبرته خونه رو گذاشتی روی سرت نمیبینی بابا خوابه
اخمی کرد و انگشتش رو روی بینیش گذاشت باصدای پایینی گفت هنوز نیومدن آبرو ریزی راه ننداز
دستم رو براش تکون دادم
_چی میگی واسه خودت ،برو داخل اتاق با گوشی حرف بزن
نگاه چپ چپی بهم انداخت و سمت اتاق رفت
بعد از شستن قابلمه ها شروع به درست کردن شام کردم صدای زنگ آیفون داخل خونه پخش شد رنده رو داخل کاسه انداختم
بیرون رفتم با دیدن عمو و زن عمو لبخندی زدم گوشی آیفون رو برداشتم
_سلام بفرمایید داخل خوش اومدید
انگشتم رو روی کلید بازشدن گذاشتم برگشتم داخل آشپزخونه شعله سماور رو زیادش کردم و مشغول آشپزی شدم
زن عمو و عمه بعد از احوال پرسی اومدن داخل آشپزخونه
عمه آستین مانتوش بالا زد
_میخوای چی درست کنی کمکت کنم ؟
_ممنون عمه جان دیگه داره تموم میشه
ناز بانو خوشحال به جمع اضافه شد و باعمه و زن عمو احوال پرسی کرد و روبه عمه گفت
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫