شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت729 گذر از طوفان✨ پریسا انگشتش رو روی زنگ شرکت گذاشت خانم خادمی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت730
گذر از طوفان✨
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم با انگشتم چشم های نیم بازم رو ماساژ دادم
دلم خوشه پنجشنبه ها مثلا سر کار نمیرم که درس بخونم و استراحت کنم کاش فروغی پیام میداد و میگفت امروز برای انجام کارش نمیره تا کمی بیشتر میخوابیدم و بعدشم درس میخوندم
بلند شدم رختخوابم رو جمع کردم از اتاق بیرون رفتم
صبحانه رو درست کردم برگشتم داخل اتاق لباس هامو رو عوض کردم کیفم رو برداشتم بخاطر سفارش های پی در پی فروغی لباس رنگ تیره نپوشیدم از اتاق بیرون رفتم
هول هولکی چند لقمه صبحانه خوردم شعله سماور کم کردم و از خونه بیرون رفتم
با قدم های بلند خودم رو سر خیابون رسوندم
سمت آژانس رفتم و ماشین گرفتم آدرسی که فروغی گفته بود رو گفتم و سوار ماشین شدم گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم
و شماره ش رو گرفتم
صدای خوشحال و سر حالش توی گوشی پخش شد
_سلام نورا جان هنوز خونه ای ؟
_سلام،نه گفتید حرکت کردم زنگ بزنم
_آفرین خانم حرف گوش کن کار خوبی کردی به آدرس نزدیک شدی بهم خبر بده
_من که آدرس رو بلد نیستم به آقای راننده گفتم، الان میگم نزدیک شد بهم بگه
_باشه عزیزم منتظر زنگتم کاری نداری؟
_باشه ،نه
_میبینمت فعلا خداحافظ
_خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم به راننده گفتم
_ببخشید آقا هر وقت به آدرس نزدیک شدیم بهم بگید
سرش رو تکون داد
_باشه حتما
بعد از گذشت چند دقیقه راننده نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت
_ده دقیقه دیگه میرسیم
_ممنون
گوشی رو برداشتم و شماره فروغی رو گرفتم
_جانم؟
_آقای راننده میگن ده دقیقه دیگه میرسیم
_باشه عزیزم رسیدی پیاده شو خودم میام پیشت
_باشه
معلوم نیست اومده کجا اصلا چرا خواست من باهاش باشم، همیشه اصرار داشت خودش بیاد دنبالم که مشکلی پیش نیاد ولی برای امروز گفت خودم با آژانس بیام
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫