شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت731 گذر از طوفان✨ چند دقیقه ای سر خیابونی که فروغی گفته بود منت
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت732
گذر از طوفان✨
بعد از گذشت یک ساعت فروغی ماشین رو جلوی پاساژ بزرگی پارک کرد
سمتش چرخیدم وا رفته سوالی پرسیدم
_وای اومدیم خرید؟
فروغی خنده صدا داری کرد
_پیاده شو
نوچی کردم
_آقای فروغی من که تازه خرید کردم، شماهم برام خرید کردید
_نورا جان فعلا پیاده شو
در ماشین باز کردم پیاده شدم در ها رو قفل کرد و سمتم اومد به کوچه ای که کنار پاساژ بود اشاره کرد
_بریم
نگاهی به رستوران و مجتمع ای که تا الان ندیده بودم انداختم
با تعجب گفتم
_میخوایم بریم رستوران؟
دستش رو روی کمرم گذاشت به سمت کوچه هدایتم کرد با لحن مهربونی گفت
_یه امروز رو به حرف من گوش بده
جلوی در رستوان وایساد و نگاهش توی صورتم چرخید و گفت
_یه خواهشی بکنم نه نمیگی ؟
_آخه بستگی داره خواهشتون چی باشه
لبخند عمیقی رو لبش نشست
_چند لحظه چشم هاتو ببند
چشم ها یهوی گرد شد
به شوخی گفت
_گفتم چشم هاتو ببنده نگفتم اینطوری گردشون کن
_چطوری راه برم ؟زمین میخورم
_پس من اینجا چکار میکنم؟؟؟حواسم بهت هست
_حداقل بگید چرا باید چشم هام رو ببندم؟
نزدیک تر اومد
_نورا جان یا چشم هاتو ببند یا خودم دست میزارم روی چشم هات
چند قدمی عقب رفتم
_عه آقای فروغی زشته
آروم خندید
_اینکه ما جلوی در وایسادیم داخل نمیریم زشته
سرش رو کج کرد
_دستمو بزارم روی چشمهات ؟
سریع چشم هام رو بستم
_نه اگر چیزی جلوی پام یا سر راهم بود بهم بگید
جوابم رو نداد دستش رو روی انگشتای دستم گذاشت
_خودم مواظبتم چشم هاتو باز نکنی تا وقتی که خودم بگم بهت
شوکه شدم و معترض گفتم
_آقای فروغی
کنار گوشم گفت
_نورا جان الان میرسیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫