شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت732 گذر از طوفان✨ بعد از گذشت یک ساعت فروغی ماشین رو جلوی پاساژ
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت733
گذر از طوفان✨
صدای خوش آمد گویی های که به فروغی میگفتن کنجکاوم کرده بود زودتر چشم هام رو باز کنم ببینم چه خبره
دستم رو محکم تر گرفت و گفت
_نورا جان چند تا پله رو باید بالا بریم
_باشه
با صدای که خوشحالی توش موج میزد گفت
_اینم از آخرین پله چند قدم دیگه بیایی تموم شده
دلیل این چشم بستن رو بفهمم اون وقت من میدونمو فروغی
دستش رو از روی دستم برداشت و با صدای راه رفتنش متوجه دور شدنش شدم
با لحن مهربون و پر از آرامشی گفت
_ نوراجان چشم هاتو باز کن
سریع چشم هام رو باز کردم با منفجر شدن بمب شادی های روی سرم و دیدن میزی که روبروم بود برای چند لحظه هنگ کردم و چند باری نگاهم جابجا شد بین میز و چشم های فروغی که در حال دست زدن بهم خیره شده بود
چند قدمی رو جلو اومد
_عزیزم تولدت مبارک
باشنیدن حرفش دوباره همه وسایلی که روی میز چیده شده بود با کیکی که وسط میز بود رو رصد کردم چشمه اشک چشمام جوشید
_وای ممنونم،مگه تاریخ تولدم رو بلد بودید؟
صندلی که کنارم بود رو بیرون کشید
با لحنی که شادی توش موج میزد گفت
_بله که میدونم فردا تولدته، ولی دوست داشتم امروز یه جشن دونفره داشته باشیم
_خیلی ممنون اصلا ازتون انتظار نداشتم،
حتی تولدمم یادم نبود
دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و سمت صندلی هدایتم کرد
_بشین عزیزم
نشستم ذوق زده به وسایل روی میز خیره شدم
دستش رو دراز کرد کیک رو جلوتر آورد صندلی کنارم رو بیرون کشید و نشست گوشیش رو از روی میز برداشت دوربینش رو روشن کرد
نگاه پر از محبتی بهم انداخت
_نمیخوای شمع رو فوت کنی ؟
لبخندی زدم و شمع رو فوت کردم
ذوق زده گفت
_چه فیلم قشنگی شد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫