شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت744 گذر از طوفان✨ خب وقتی برادر پریسا برامون توضیح بده دیگه لاز
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت745
گذر از طوفان✨
مجوزهای تایید شده شهرداری رو دسته بندی کردم داخل پوشه ای که طیب گفته بود گذاشتم
صندلی رو عقب کشیدم پریسا همزمان با من بلند شد خندیدو گفت
-توام میخوای بیرون بری؟
پوشه رو برداشتم
_آره مدارک شهرداری تحویل بدم آخر هفته بخاطر این پوشه نگن سرکار بیایم
_منم برم این لیستهارو تحویل الهام بدم ،کاش این هفته رو هم مرخصی میگرفتیم
_وقتی برای امتحان های ترم گفتن سرکار نیایم بعید میدونم قبول کنن این هفته هم بخاطر میان ترم مرخصی بدن
_ما که اندازه چند کارمند کار میکنیم ،بی نظم هم نیستیم همه پرونده ها انباشته شده باشن ،احتمالا ریاضی و زیست میان ترمش رو کم بگیریم برای ترم هم تاثیر میزاره معدلمون کم میشه
_اره درسته ،ولی تا بگیم مرخصی شفقت و خوشنام شرکت رو سرشون میزارن فروغی چرا موافقت کرده
_بی جا کردن ،نه که خیلی هم کار انجام میدن دوتایی باهم اندازه نصف ماهم کار نمیکنن
آروم خندیدم
_باشه حرص نخور بیخیال،باهم بریم بیرون در اتاق قفل کنم
_باشه
در رو قفل کردم رو به پریسا گفتم
_کلید رو میبری؟
_نه پیش خودت باشه اگر داخل اتاق نبودی توی سالن منتظرتم
سرم رو تکون دادم جلوی در اتاق مدیریت وایسادم رفتن پریسا رو با چشم دنبال کردم چرخیدم و چند ضربه ای به در زدم
صدای طاهر بلند شد
_بفرمایید
پس فروغی نیستش طاهر کی اومده، امروز شرکت نیومده بود
دستگیره در رو پایین کشیدم و داخل رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫