شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸 #پارت830 گذر از طوفان✨ وارد رستوران سنتی که فضای داخل حیاطش با سنگ های
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت831
گذر از طوفان✨
بعد از خوردن نهار از رستوران بیرون اومدیم و سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
محض سوار شدنمون بخاری رو روشن و حرکت کرد
بعد از چند دقیقه سکوت گفت
_فضای اینجارو دوست داشتی ؟
_قشنگ بود
_هفته بعد میریم یه جای دیگه
کامل سمتش چرخیدم
_نه دیگه چه خبره هر هفته بریم رستوران دکتر رو هم با خانم خجسته میرم دستت دردنکنه
ابرو هاش رو به نشونه نه بالا انداخت
_خودم میبرمت اول نهار میریم بیرون بعدشم پیش دکتر
_آخه
با لبخند گفت
_آخه نداریم،قرارمون یادت رفته
_نه یادمه ولی نمیخوام زحمتت بی افتی
از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت مهربون گفت
_دیگه از این حرفها نشنوم ها
لبخندی زدم و دیگه جوابش رو ندادم با نزدیک شدن به خیابون خونه ش خواستم بگم یه روز دیگه برای لباس ها بریم
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت
_به چی فکر میکنی؟
چند ثانیه ای فکر کردم جوابی برای سوالش پیدا نکردم ،بیخیال حرفی که میخواستم بزنم شدم لبخندی زدم و گفتم
_هیچی
_بگو دوست ندارم بگم ولی نگو هیچی
_آخه چیز مهمی نبود
با لبخند گفت
_باشه نورا خانم باشه
تا رسیدن به داخل پارکینگ مجتمع دیگه حرفی نزدیم ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم و سمت خونه رفتیم
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫