شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت840 گذر از طوفان✨ باصدای زنگ گوشی چشم هام رو باز کردم گوشیم رو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت841
گذر از طوفان✨
در ماشین رو باز کردم از سوار شدم فروغی درحال حرف زدن با گوشیش لبخندی زد دستش رو سمتم دراز کرد بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودم دستش روگرفتم از سرمای دستم ابرو هاش بالا رفت دستم رو محکم گرفت از شخص پشت خط خدا حافظی کرد وگوشی رو جلوی فرمان گذاشتم وسمتم چرخید
_چرا دستکش نپوشیدی
لبخندی زد بینیتم که مثل دستت قرمز شده
_دستکش دوست ندارم حرکت کن دیر نشه
دستم رو که توی حصار انگشتهاش بود رو آزاد کرد و حرکت کرد
گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و قفلش رو باز کردم و شماره بابا رو گرفتم
نگاه کنجکاوی بهم انداخت قبل از اینکه سوالی بپرسه گفتم
_به بابا زنگ بزنم بگم میرم دکتر
_مگه خونه نبود
_نه احتمالا رفته فیزیوتراپی
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بعد از چند بوق صدای عمو پخش شد
_جانم ترانه
_سلام عمو بابا کجاست؟
_سلام عزیزم داخل اتاقه
_پس وقتی اومد بهش بگید بهم زنگ بزنه
_باشه عزیزم
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم
نگاهم روی شماره پریسا ثابت موند
تنها رفته شرکت کاش فروغی میگفت اونم امروز سرکار نره
_به چی فکر میکنی؟
سرم رو بلند کردم
_ظهر رفتی شرکت؟
سرش رو تکون داد
_بله چطور مگه؟
_خانم خجسته سرکار بود؟
لبخندی زد
باید نمی اومد؟
_چرا ولی تنهایی این مسیر رو رفتن وبرگشتن سخته
خنده صدا داری کرد
_تنها که نیست خانم خزایی هستش بعدشم شاید تو دیگه سرکار نری خانم خجسته هم نمیره؟
_چرا سرکار نرم؟منو پریسا یا باهم میریم یا نمیریم
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و مهربون گفت
_خوشبحال خانم خجسته،انقد وابستگی خوب نیست قبلا هم راجبش حرف زدیم
برای همین امروز نگفتم شرکت نیاد
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫