شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت978 گذر از طوفان✨ با صدای بوق زدن ماشین ها فروغی بعد از یه سکوت
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت_979
گذر از طوفان✨
روی مبل تک نفره نشستم کلاه شنل رو دور گردنم انداختم صدای نورا گفتن پریسا باعث شد تعجب کنم
_وای توام اومدی؟
_آره فکر کردم میرید خونه خودتون گفتم به بابا اینا بریم خونه شون یاد بگیرم چند روز دیگه بیام خونه شون بعد رسیدیم بابات گفت فعلا جهیزیه ت نرسیده که بچینی امدید خونه پدر شوهرت
نفسی تازه کرد و ذوق زده گفت
_بابا بالا شهر نشین فکر کنم ناز بانو دیگه امشب بخوابه صبح بیدار نمیشه
از حرفش جا خوردم
_چرا؟چش شده؟
_من که از جلوی در هنگ کردم از دیدن خونه شون داخل حیاط فکر کردم اومدم وسط یه باغ باشکوه تا رسیدم اینجا انگار توی خواب رویایی بودم با دیدنت گفتم نه عروسی دوست خل چل خودمه، این حال من بود دیگه فکرشو بکن ناز بانو چی به سرش اومده
وقتی با چشم هاش کل حیاط خونه دور میزد
هنوز باورش نشده نیلو سمت تاب گوشه حیاط رفت ،دنبالش رفت نمیدونی چطوری استخر گوشه حیاط خیره شده بود این چراغونی هم که این کردن هرکی میرسید فکر میکرد افتاده وسط گلستانی از نور و زیبایی،
این چند روز اینجا حسابی بهت خوش گذشته که کلا منو یادت رفته
نوچی کردم
_من اصلا ینجا نیومدم این چیزهای هم که تو گفتی ندیدم کلاه شنل جلوی دیدم رو گرفته بود
به چشم هام خیره شد
_پس کجا بودی؟
_آپارتمان
با صدای پریسا گفتن پونه حرفم رو قطع کردم
با مادرش جلو اومددوباره بهم تبریک گفتن مامانش گفت
_بریم عزیزم بابات اینا منتظرمون هستن
پریسا دو طرف صورتم رو بوسید
_بهم زنگ بزن حتما یادت نره ها
لبخندی زدم سرم رو تکون دادم از همدیگه خداحافظی کردیم رفتن
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫