شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت631 گذر از طوفان✨ چه گیری افتادم کاش سرم رو نمیچرخوندم جوابش رو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت632
گذر از طوفان✨
طیب برگشت کنار مبلی که نشسته بودم گفت
_طاها چرانیومد!
_نمیدونم گفت الان میاد
شماره ای رو گرفت گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_طاها کجایی ؟
چند ثانیه ای مکث کرد
_باشه سریع بیا
گوشی رو قطع کرد توی جیب کتش انداخت با صدای خیلی پایینی پرسید
_حال پدرتون چطوره؟
_دکتراش از عملش راضی بودن ولی فعلا بهوش نیومده
با برخورد چیزی به انگشت های دستم تند سرم رو چرخوندم با فروغی که روبروم وایساده بود چشم تو چشم شدم رد دستش رو گرفتم به دسته گلی که نزدیک دستم گرفته بودش روبرو شدم سرم رو بلند کردم و آروم لب زد
_بگیرش الان می افته
سرم رو پایین انداختم دستم رو روی ساقه های دسته گل گذاشتم و گرفتمش طیب آروم گفت
_دسته گل رو توی ماشین جا گذاشتید! خوبه خودتون جا نذاشتید
فروغی کنارم نشست روبه برادرش گفت
_حواسم نبود
سمتش چرخیدم و آروم گفتم
_دسته گل لازم نبود
لبخندی زد
_لازمه
اگر دسته گل رو داخل ماشین میدیدم اجازه نمیدادم بیارش راضیش میکردم بیخیال گل بشه ولی دسته گلی نبود حالا این از کجا اومده نمیدونم شایدم داخل صندوق عقب ماشین گذاشته
صدای نورا گفتنش کنار گوشم بلند شد
کلافه سرم رو چرخوندم
_بله؟
_حواست کجاست چرا همش تو فکری؟
_هیچی
نگاهی به در اتاقی که برای عقد بود انداختم و گفتم
_چرا نمیان بیرون خطبه عقدشون چقد طول کشید
_حتما دارن عکس و فیلم میگیرن
_خب بیان بیرون بگیرن بقیه رو معطل خودشون نکنن
از حرفم خنده ش گرفت
_تا حالا مراسم عقد نیومدی ؟
_بچه بودم اومدم ولی داخل اتاق نرفتم
_خب مال همینه انقد غر میزنی
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
سلام
هزینه وی آی پی ۴۰هزارتومن
دوستان رمان تموم نشده روزانه دوتا پارت داریم
وی آی پی پارت۹۰۰هستیم
بزنید رو شماره ذخیره میشه
👇👇👇👇
6280231321098179هانیه محمدی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید گذر از طوفان✨ فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید @Karbala15
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت632 گذر از طوفان✨ طیب برگشت کنار مبلی که نشسته بودم گفت _طاها چ
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت633
گذر از طوفان✨
نگاه طلبکاری بهش انداختم و دلخور گفتم
_غر نزدم
لبخندی زد
_وقتی بیان بیرون نه سفره عقدی هست نه فضای اتاق عقد از چی عکس بگیرن؟
آب دهنم رو پایین فرستادم
_خب صبح زود نیان محضر کسی که عجله داره صبح میاد اینا میتونن بعد ازظهر یا عصر بیان
آروم خندید
_حتما بعدش مراسم دارن اون وقت باید صبح بیان
ناخواسته پرسیدم
_شما اینارو از کجا میدونید ؟
چشم هاش رو ریز به شوخی گفت
_حتما باز میخوای مثل روز محریمت چند تا تیکه بارم کنی ،عقد داداش و خواهرام رو دیدم
یاد حرفی که روز محریمت با صدای بلند گفتم افتادم از خجالت سرم رو پایین انداختم
با صدای بلند شید گفتن طیب سرم رو بلند کردم هر دوتا باهم بلند شدیم فروغی اشاره کرد جلوتر برم پا به پای هم سمت اتاق عقد رفتیم
طیب سمت میز حاج آقای که پشتش نشسته بود رفت فروغی رو بهش معرفی کرد باهمدیگه حال و احوال کردن
حاج آقای که آقای نوراللهی صداش میکردن نگاهی بهم انداخت
_سلام دخترم خوبید؟خوش اومدید
_سلام بله ممنون
آقای نور اللهی سرش رو سمت طیب چرخوند و گفت
_شاهد های عقد اومدن
طیب لبخندی زد دستش رو پشت گردنش کشید و گفت
_خودم شاهد هستم دیگه
حاج آقا خنده صدا داری کرد
_بله دو شاهد دیگه لازمه
طیب و طاها نگاهی به همدیگه انداختن حاج آقا دوباره باخنده گفت
_به آقا جلال بگید با یکی از آقایونی که داخل سالن هستن برای شاهد عقد بیان
طیب نگاه سوالی به حاج آقا انداخت
_حاجی بگم میان؟
_آره برای یه کارخیره چرا نیان
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
یا اباعبدالله
«اول صبح»
پس از گفتن یک
بسم الله...
از دل و جان
تو بگو
«حسین اباعبدالله»
#السلام_علیک_یااباعبداللهــــ【ع】✋
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت633 گذر از طوفان✨ نگاه طلبکاری بهش انداختم و دلخور گفتم _غر ن
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت634
گذر از طوفان✨
طیب با آقا جلالی که حاج آقا گفته بود و یه آقای دیگه داخل اتاق اومدن طیب در اتاق رو بست
حاجی نگاهی به من و فروغی انداخت و پرسید
شما مهریه ای که برای محرمیت گفته شده از آقای داماد گرفتید
هاج و واج نگاهم بین فروغی و حاجی جا بجا شد
مهریه چی من که چیزی نمیخوام بگیرم باصدای فروغی به خودم اومدم
_حاج آقا کنار گذاشته شده
_الان همراتون نیست تقدیم عروس خانم کنید و آقاطاها شماهم بقیه محرمیت رو ببخشید
_نه ولی امروز حتما انجام وظیفه میشه
_آقا طاها مدت زمان باقی مونده رو میبخشید
لبخندی زد سرش رو تکون داد
_بله میبخشم
نگاه حاجی روم ثابت موند
_دخترم قبول میکنید وقتی از اینجا رفتید مهریه محرمیت رو تحویل بگیرید که من بتونم خطبه رو بخونم
نفس عمیقی کشیدم
_حاج آقا من چیزی نمیخوام
حاجی لبخندی زد رو به طیب و فروغی گفت
_خانمتون قصد گرفتن نداره بخشید کار من راحت تر شد
فروغی تک سرفه ای کرد و گفت
_حاجی من باید مهریه رو بدم خیالتون راحت انجام میشه
سرم رو سمت فروغی چرخوندم زیر لب گفتم
_من که مهریه نخواستم و نمیگیرم
به چشم هام خیره شد
_صبر کن بریم بیرون بعد حرف میزنیم
حاج آقا با صدای بلند گفت
_خب عروس و دامادمون به من وکالت میدن که خطبه عقد رو بخونم
فروغی سرش رو تکون داد
_بله
پشت سر تاییدش بله آرومی گفتم و سربه زیر به دسته گلی که روی پام گذاشته بودم خیره شدم
حاجی شروع به خوندم کلمات عربی کرد طیب رو صدا زد
_مهریه ای که نوشتید عروس خانم تایید میکنن
فروغی با صدای بلند گفت
_بله مورد تاییده
سرم رو بلند کردم حاج آقا گفت
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم نورا نیکجو
آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای طاها فروغی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید
یک جام آینه، یک جفت شمعدان
یک شاخه نبات
و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد سکهٔ طلای مشخص شده
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
آیا بنده وکیلم
نگاهی به قرآنی که فروغی رو بروی صورت هر دوتامون گرفته بود انداختم
عقد ما بخاطر شرایطی که پیش اومده س فروغی چرا مهریه مشخص کرده اصلا نمیدونم مهریه و شرایطی که نوشته چیه نه میشه الان ازش بپرسم نه میشه بگم از شرایط خبر ندارم باید صبرکنم بریم بیرون ازش بپرس
با صدای آیا وکلیم دوباره حاج آقا سرم رو بلند کردم این عقد از اون عقدهای نیست که منتظر باشم بعد سه بار بله بگم
نفسی کشیدم و گفتم
_بله
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍
ایده های #دکوراسیون خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍
اینجا دیگه #متراژ خونه دست خودته که چطور باشه 😍
مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
جهت ایده😍😉
هدایت شده از دُرنـجف
برای دنیایت جوری تلاش کن
که گویا همیشه زنده خواهی بود و برای آخرتت
چنان تلاش کن که گویا همین فردا خواهی مرد.
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#حدیث #دوشنبه_های_امام_حسنی
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت634 گذر از طوفان✨ طیب با آقا جلالی که حاج آقا گفته بود و یه آق
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت635
گذر از طوفان✨
بعد از بله ای که گفتم حاج آقا نگاهی به فروغی که چشم هاش به آیات قرآن خیره شده بود انداخت بعد از گفتن چند کلمه فروغی قرآن رو بوسید روی رحلی که جلوی آینه سفره عقد بود گذاشت و نفس عمیقی کشید لبخند ریزی کنار لبش نشست و گفت
_بله
خوبه به خاطر یه محرمیت چند ماهه س چرا لبخند زد اگر عقد واقعیش بود چه ذوقی میکرد
با تکون خوردن آروم دستم یه لحظه تکون خوردم نگاهم سمتش رفت زیر لب گفت
_حواست کجاست حاج آقا میخواد دعا بخونه
نگاهم رو به سفره عقد روبروم دادم دستم رو به حالت دعا باز کردم
بعداز تموم شدن دعا و آمین گفتن دسته چند نفری که داخل اتاق بودن وتبریک حاج آقا و دونفری که همراه طیب برای شاهد عقد اومده بودن فروغی از حاجی وآقا جلال تشکر و خدا حافظی کردیم از اتاق بیرون رفتیم
خانمی که نیم ساعت پیش کلی سوال پیچم کرده بود بلند شد سر پا لبخندی زد و گفت
_مبارک باشه خوشبخت بشید
چه دل خوش داره سعی کردم لبخندبزنم
_ممنون
باقرار گرفتن دست فروغی روی کمرم سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_بریم داداش منتظره
زیر لب گفتم
_میشه انقد بهم نزدیک نشید
لبخندی زد و خونسرد گفت
_نه، بریم
با تعجب گفتم
_نه!
آروم خندید
_نورا بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه
_شما برید منم میام
_مجبورم نکن دستتو بگیرم
چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫