AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
هدایت شده از حضرت مادر
📌 *مثلِ علیبن مهزیار...
☀️ خوشبختی یعنی…
مثل «علیبن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟
ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
هدایت شده از حضرت مادر
#بیستممحرم
توسل کنیم به حضرتبیبیشریفه
#ختمصلوات
هدیه به
بی بی شریفه خاتون
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
هدایت شده از حضرت مادر
785_48159166933129.mp3
20.11M
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت958 گذر از طوفان✨ در اتاق رو باز کرد زهرا خانم همراه با محیا س
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت959
گذر از طوفان✨
طیب و طاهر با داماد های خانواده فروغی یکی یکی اومدن دنبال زن و بچه شون رفتن
فروغی پالتو به دست از اتاق بیرون اومدم
پدرش پرسید
_میخوای بری بیرون؟
سر به زیر جواب داد
_بله
_واجبه تو این هوا این وقت شب بری؟بزار فردا صبح برو
_جای دوری نمیرم میخوام برم دارو خونه ژل صورت برای نورا بخرم
زهرا خانم شرمنده گفت
_انقد همه چی عجله ای شد نرفتیم لوازم آرایش بخری وگرنه ژل شستشو صورت هم میخریدی ان شاءالله فردا میریم
شیرینی که دستم بود رو خوردم
_لوازم آرایش نمیخوام ممنون
حاج حسین گفت بدون اینکه پسرش رو نگاه کنه گفت
_زود برگرد
_چشم
فروغی جلو اومد با صدای آرومی صدام زد
_نورا؟
سرم رو بلند کردم استکان چایی رو روی میز گذاشتم
_بله
_گرسنته؟
شیرنی توی دهنم رو قورت دادم
_نه
نگاهی به بشقاب های که جلوی دست هر دوتامون بود انداخت با تعجب و به شوخی گفت
_نه!
رد نگاهش رو گرفتم ،سه تا شیرینی توی بشقاب خودم وبا یکی از شیرینی های که داخل بشقاب فروغی بود رو خورده بودم لبم رو به دندون گرفتم سرم رو بلند نکردم
که باصدای خیلی پایینی گفت
_نوش جانت چیزی نمیخوای بخرم؟
_نه
_باشه
خداحافظی گفت و از خونه بیرون رفت زهرا خانم شروع به جمع کردن استکان ها کرد که یهوی به شوهرش گفت
_حسین بنظرت فروشگاه یا سوپر مارکتی باز هست بگی طاها از این آجیل بسته ای ها بیاره
_زهرا جان الان دیگه دیر وقته صبح خودم میخرم میارم بچه خسته س زودتر برگرده استراحت کنه
_باشه حاجی دستت درد نکنه
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
هدایت شده از حضرت مادر
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت959 گذر از طوفان✨ طیب و طاهر با داماد های خانواده فروغی یکی یکی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت960
گذر از طوفان✨
صورتم رو با دستمال کاغذی خشک کردم کلید برق رو زدم و لامپ رو خاموش کردم نور گوشی روشن کردم و سمت تخت رفتم و دراز کشیدم گوشی رو روی میز کنار تخت گذاشتم و چشم هام رو بستم با باز شدن در اتاق چشم هام رو باز کردم یهوی لامپ روشن شد
فروغی سینی به دست کنار در وایساده بود با پاشنه پاش در اتاق رو بست
سمت تخت اومد، اینا چیه آورده اگر لامپ روشن نمیکرد میتونستم دوباره چشم هامو ببندم فکر کنه خوابم
روی لبه تخت نشست مهربون گفت
_به جا بِرُبِر منو نگاه کردن بشین
_میخوام بخوابم
پتوی روم رو کنار زد و دستم رو توی دستش گرفت لبخندی زد
_دستور از بالا اومده باید شیر و خرما بخوری با این آجیل ها وگرنه نمیتونی بخوابی
چقد زود عصبانیتش فروکش کرد هر چقد امروز حرصش دادم زود یادش رفت
آروم دستم رو کشید سرم رو از روی بالشت بلند کردم و نشستم به محتوای توی سینی زل زد
_نصف شب کی شیر و آجیل میخوره ؟این وقت شب این آجیل از کجا اومد
آروم خندید
_از آسمون رسید برای یه خانم غرغرو
_الان بابات فکر میکنه من چقد شکمو هستم که این وقت شب رفته آجیل خریده
با تعجب گفت
_مگه گفتی آجیل میخوای؟
من از گرسنگی و تشنگی هم بمیرم نمیگم چیزی میخوام چه حرف های میزنه
_نه مامانت گفت بره بخره
لبخندی زد
_پس برای همین وقتی آجیل از داخل کابینت بیرون آوردم مامان خوشحال شد و سریع یه کاسه رو پر کرد گفت برای نورا ببر بخوره
لیوان شیر رو برداشت به لبم نزدیکی کرد
_بخور
دستم رو بالا آوردم لیوان رو ازش گرفتم و کمی خوردم
خرمای رو جلوی دهنم گرفت
_نمیخوام همین شیر کافیه تازه نمیتونم کل لیوان بخورم
به شوخی گفت
_نخوری میرم مامان میارم اون وقت مجبورت میکنه بجای یه لیوان شیر و سه تا خرما دوبرابر بخوری
به لحن شوخیش توجه نکردم خرما رو خوردم لیوان شیر رو در چند نفس خوردم لیوان رو داخل سینی گذاشتم
موهای کنار صورتم رو با دست پشت گوشم فرستاد و لبخندی زد
_نوش جانت
سکوتم رو که دید به شوخی گفت
_خواهش میکنم
نفسی کشید به چشم ها خیره شد
_چکار کنم که دست از زهر کردن روزهای که دیگه تکرار نمیشن برداری ؟
نگاهم رو ازش گرفتن
_نورا؟
جوابش رو ندادم ،کامل روی تخت نشست و هر دوتا دستم رو توی دستاش گرفت
_چرا میخوای تلخ حرف بزنم بعد پشیمون بشم چرا بد باهاش حرف زدم
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫