eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌وسه سراب🕳 انگشتم رو روی شیشه ماشین کشیدم نگاه از خیابون برداشتم _دا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداختم زهرا با دیدنم لبخندی زد دست فائزه که کنارش ایستاده بود تکون داد به من اشاره کرد از جمع فاصله گرفتن سمت در کلاس اومدن سلام کردم و جوابم گرفتم زهرا نگاهش بین من و فائزه جابجا شد و با لبخند گفت _دیدی گفتم صبر کن صنم میاد میخواستی کله سحر من رو ببری درخونه پدر بزرگش از حرف زهرا جا خوردم _چرا مگه اتفاقی افتاده؟ فائزه نگاه چپ چپی به زهرا انداخت و دستم رو گرفت _بیا بریم کتابخونه اونجا حرف میزنیم زهرا روبرومون وایساد با لحن شوخی گفت _فائزه برای من اخم نکن ،بنظرم توی کتابخونه راحت نمیتونیم حرف بزنیم فائزه اشاره به کلاس و داخل سالن کرد _کلاس که کلا باید بیخیال بشیم چون حالا حالا ها بحث و کل کل کردن بچه ها تموم نمیشه سالن هم که شلوغه تنها جایی که بتونیم حرف بزنیم کتابخونه ست زهرا ابروهاش رو بالا انداخت _نه بریم پاتوق سوالی بهش خیره شدم متعجب گفتم _اول صبح بریم کافی شاپ؟اصلا بعید میدونم صبح به این زودی باز باشه بعدشم مگه استاد فخر جبرانی نذاشته باید بریم سر کلاس هر حرفی دارید تا قبل از اومدن استاد بزنید زهرا لبخند ژکوندی زد _کلاس فخر لغو شد،برگزارنمیشه فقط جزوه ها رو بده بدم طالبی برای خودش و گروهش کپی بگیره _عه چرا ؟من جزوه به طالبی نمیدم سری قبل هنوز از یادم نرفته دو روز مونده به امتحان جزوه رو با چه مصیبتی ازش گرفتم زهرا و فائزه آروم خندیدن زهرا رو به فائزه گفت _دیدی بهت گفتم صنم تا اسم آقای طالبی بیاد یاد امتحان ترم قبل می افته صنم پس جزوه من رو بده بهش بدم بنده خدا از دیروز صد بار پیام فرستاده خانم علیزاده لطف کنید جزوه خانم نیک سیما برای ما امانت بگیرید از روش کپی بزنیم _زهرا جان من حوصله سر وکله زدن با آقای طالبی ندارم کیفم رو باز کردم و یکی از جزوه ها رو بیرون آوردم _بیا این جزوه خودته لبخندی زد و تشکر کرد سویچ ماشینش رو سمت فائزه گرفت _برید داخل ماشین بشینید من جزوه بهشون بدم میام زهرا منتظر جواب نموند برگشت سمت کلاس گوشیم رو از داخل جیبم بیرون آوردم _فائزه میتونی جزوه ها رو تحویل بچه ها بدی وقتی کلاس نداریم برگردم خونه حوصله کافی شاپ رفتن ندارم اخم نمایشی کرد _حرفای دیشب رو یادت رفته؟من و زهرا هم برای خوش گذرونی کافی شاپ نمیریم میخوایم بریم بشینیم فکر کنیم چطوری دست این پسره بیشعور رو رو کنیم نوچی کردم و کلافه گفتم _فائزه من و تو قرار بود با هم حرف بزنیم چرا به زهرا گفتی اونم بیاد مچ دستم رو گرفت سمت در خروج کشید _بیا بریم نوچ نوچ هم نکن زهرا با ندا در ارتباط تنها کسی میتونه از ندا حرف بکشه که در مورد پیرزاده بهمون بگه زهراست باید بهش میگفتم بعدشم زهرا هم خودش در جریان چرا ازش کمک نخوایم؟ دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و نگاه ناباورانه ای بهش انداختم _وای فائزه چکار کردی تو، ندا آلو توی دهنش خیس نمیخوره بدون شک تا الان پیرزاده با خبر کرده بدبختم کردی نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌چهار سراب🕳 وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداخت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 عه چرا شلوغش میکنی نترس دیشب باهاش اتمام حجت کردم کسی باید از این ماجرا با خبر نشه زهرا همه چی رو برای ندا توضیح نداده فقط بهش گفته میخوایم حال این پیرزاده بگیریم که اونم از خدا خواسته گفت من خیلی وقته میخوام بزنم باخاک یکسانش کنم ولی تنهایی برام سخت بود حالا راحت تر میتونم بزنم خرد و خاکشیرش کنم سرم رو متاسف تکون دادم _فائزه جان من نیستم دیشبم اشتباه کردم ازت کمک و راهنمایی خواستم خدا نگهدار اجازه جواب دادن رو بهش ندادم و با قدم های بلند از سالن خارج شدم فائزه نفس نفس زنان خودش رو بهم رسوند دستش رو روی بازوم گذاشت و محکم سمت خودش چرخوندم _صنم بچه بازی در نیار بزار برای یه بارم شده بریم حرفای این دختره ندا گوش بدیم شاید یه چیز به درد بخوری از توی حرفاش متوجه شدیم اون وقت راحت میتونیم شر این پسره از روی سرت کم کنیم همونطوری که حرص میخوردم پوزخندی زدم _فائزه خودتم خوب میدونی ندا کاری که براش نون و نوایی نداشته باشه انجام نمیده ما خبر نداریم این دختره چی توی سرش اصلا از کجا معلوم تا الان به گوش پیر زاده نرسونده باشه نفس کلافه ای کشید _صنم این دختره و پیر زاده قبلا خیلی باهم خوب بودن اما الان یه چند وقت سایه همدیگه رو با تیر میزنن مخصوصا ندا که دوست داره پسره از ریشه بزنه نابود کنه یه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم حداقل بزار امروز بریم حرفهای ندا بشنویم من و زهرا همه چی رو براش تعریف نکردیم فقط میخوایم بفهمیم این همه میگه از این پسره آتو داره راست میگه یا نه شاید این خودش یه چراغ سبز باشه برامون ، نه نگو بیا بریم اگر دیدیم حرفهاش الکی اون وقت هرچی تو بگی همون کار انجام میدیم باشه؟ نفسم رو محکم بیرون فرستادم _تو و زهرا برید دیگه من بیام چکار کنم ازم رو گرفت و با لحن قهر مانندی گفت _من رو باش بفکر تو هستم بعد تو حاضر نیستی نیم ساعت وقت بزاری حرفای این دختر بشنوی با اومدن زهرا حرفش رو ادامه نداد _چرا هنوز داخل حیاط هستید بریم دیر شد فائزه سویچ رو سمتش گرفت _صنم نمیاد ما هم یه روز دیگه میریم به ندا زنگ بزن بگو امروز نمیتونیم بیایم زهراسویچ رو گرفت و دستش رو روی کمرم گذاشت سمت در خروج هولم داد _توی این هوای سرد در مورد تصمیم های بزرگ نمیشه حرف و زد به نتیجه رسید، بریم داخل ماشین حرف بزنیم اگر به یه نظر مشترک نرسیدیم میرسونمتون خونه اینطوری حل دیگه؟ فائزه شونه ش رو بالا انداخت چادرش رو جمع کرد _من که حرفی ندارم صنم ساز مخالف میزنه نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از  حضرت مادر
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم 🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب» ۱۳۸۸/۳/۲۹ اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا نائب المهدی امامنا الخامنه ای حتی یصل فرج مولانا المهدی (عج)
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌وپنج سراب🕳 عه چرا شلوغش میکنی نترس دیشب باهاش اتمام حجت کردم کسی بای
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم زهرا از تو آینه نگاهم کرد _صنم جان یه پیشنهاد میدم بهش فکر کن، ولی خدا وکیلی از روی لج و لجبازی مخالفت نکن اون وقت هرچی اگرتو بگی بریم کافی شاپ میریم اگرم نخوای نمیریم ،پیشنهادم رو بگم یانه؟ سرم رو تکون دادم _بگو _اول این رو بگم که خودت خوب میدونی یه جماعت از این پسره نحس و نکبت زخم خوردن این رو از الان میگم که فکر نکنی اگر میخوام حال این پیرزاده گرفته بشه فقط بخاطر تو و منت بزارم، ‌‌‌اول بخاطر واحد های که عقب افتادم و حیفه توام زن همچین آدمی بشی پس بخاطر خودمم هست که اصرار دارم بریم کافی شاپ نه تنها من و فائزه حتی بقیه بچه ها هم اگربهشون خبر میدادیم همه شون با سر می اومدن وسط حرفش پریدم معترض گفتم _ندا کمه بقیه رو هم باخبر کنید تعارف نکن گوشیت رو بردار همه رو به صف کن بیان کافی شاپ از جلسه جا نمونن دستش رو از روی فرمان برداشت رو به پشت چرخید با هم چشم تو چشم شدیم _عزیز من چرا مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپری ،من کی گفتم بگیم بقیه بچه ها بیان؟بعدشم اگر حضور و هم فکری بچه ها برای حل شدن این قضیه کمک کنه بعدأ میشه بهشون بگیم ولی امروز فقط بریم حرف ندا بشنویم میگه یه چیزهای میدونه که هیچکی نمیدونه قرار نیست ما حرفی بزنیم حتی خبر نداره ما چرا میخوایم سر از کار پیرزاده در بیاریم فکر میکنه بخاطر مشکل های که توی دانشگاه برای بچه ها درست کرده بهش زنگ زدیم بیاد حرف بزنه شاید حرفهای به درد بخوری داشته باشه و یه راهی برای خرد و خاکشیر کردنش پیدا کردیم فائزه نفس کلافه ای کشید _من هم نظرم اینه امروز فقط بریم شنوده باشیم اصلا معلوم میشه این دختره قلو کرده یا نه واقعا نقطه ضعف پیر زاده پیدا کرده نگاهم بین صورت هر دوتاشون جابجا شد _ندا نپرسید چرا مشتاق شدید پیگیر پیرزاده بشید؟ صدای خنده زهرا بلند شد _مگه کسی مشتاق اون پسره نچسب بیخود میشه! ندا هیچی نپرسید من بهش گفتم مهناز گفته خبرای دست اول از این پسره پیرزاده داری گفت آره توام مثل من میخوای با مغز بزنیش زمین دلت خنک بشه گفتم آره دیگه اینطور شد که قرار گذاشتم ببینمش ولی بهش گفتم تو و فائزه هم میاید گفت هرکی میخوای بیار مشکلی نیست _خدا کنه سرکارمون نذاشته باشه ،بریم فقط حواستون باشه سوال پیچمون نکنه بخواد حرف از زیر زبونمون بیرون بکشه نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم  سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ زیباترین قسمتش اونجاست که میگه: ان شاءالله اونور جبران بکنیم!
هدایت شده از  حضرت مادر
69.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ توام چنان دلتنگیِ بیابان به اشکِ ابر چنان دلتنگیِ شب به نورِ خورشید...🖤 ۲ روز تا 🕊
هدایت شده از  حضرت مادر
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه رجب حسین ماه زیارت توعه حسین...🤍
هدایت شده از  حضرت مادر
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دید آرامی ، نشد آشفته او...😔 یک روز ، تا رفتن آرامش و امنیت منطقه...
هدایت شده از  حضرت مادر
رفتی ای فرمانده دلتنگ ها...💔😔
هدایت شده از  حضرت مادر
دی ماه که می‌شود بی اختیار دلم یاد تو می‌افتد...
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌‌بیست‌وشش سراب🕳 چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم زهرا از تو آینه نگاه
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 زهرا ماشین رو پارک کرد و نفس عمیقی کشید _امروز چقد خیابون ها شلوغه و ترافیکه هیچ وقت برای جای پارک انقد اذیت نشدم فائزه آروم خندید _فکر میکردیم زودمیرسیم دیر هم شد خودم رو سمت در کشیدم به شوخی گفتم _خداروشکر خوبه حداقل سالم رسیدیم زهرا چشم هاش رو ریز کرد از توی آینه نگاهی بهم انداخت _رانندگی من رو مسخره میکنی! باشه صنم خانم تلافی این حرفت یادم نمیره صدای خنده من و فائزه بلند شد _زهرا صنم بیدی نیست به این باد ها بلرزه مگه یادت رفته زیر بارون شدید بخاطر اینکه غفاری ضایع کنه سوار ماشینش نشد مثل جوجه آب کشیده اومد سرکلاس نشست انگار نه انگار زیر بارون خیس شده بود زهرا کوتاه خندید _آره مگه میشه یادم بره، پیاده شیم فکر کنم ندا زودتر از ما رسیده تا قهر نکرده بزاره بره زودتر بریم پیاده شدیم زهرا در ماشین رو قفل کرد با قدم های بلند سمت کافی شاپ رفتیم وارد حیاط شدیم از کنار آلاچیق های که دور تا دورشون پوشش عایقی شده بودن ردشدیم فائزه دستگیر در رو پایین کشید داخل رفتیم جواب سلام پیش‌خدمتی که با روی خوش جلو اومد و خوش آمد گفت رو دادیم زهرا نگاه گذری به کل میز و صندلی ها انداخت گوشیش رو از داخل جیب پالتوش بیرون آورد _ندا چرا نیومده! _کاش قبل از اینکه بیایم بهش زنگ میزدی میپرسیدی میاد یا نه زهرا گوشی رو کنار گوشش گذاشت _صبح گفت حتما میاد بریم بشینیم تا ببینم کجا مونده که هنوز نرسیده فائزه به میزی که روبروی در ورود بود اشاره کرد _همین جا بشینیم که وقتی بیاد ببینمون سمت میز رفتیم و نشستیم زهرا گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد دوباره شماره رو گرفت کیفم رو روی میز گذاشتم _جواب نمیده؟ _نه مشغوله دوباره شماره رو گرفت روی بلند گو گذاشت بعد از اولین بوق صدای ندا پخش شد _سلام زهرا جون کجایی؟ _سلام عزیزم کافی شاپ شما نرسیدی؟ _چرا عزیزم من چند دقیقه ست که رسیدم طبقه بالا هستم بیاید اینجا _باشه الان میایم فعلا گوشی رو قطع کرد فائزه از روی صندلی بلند شد و با صدای پایینی گفت: _این همه میز و صندلی خالیه چرا رفته بالا! زهرا شونه ای بالا انداخت _نمیدونم والا نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌_بیست‌وهفت سراب🕳 زهرا ماشین رو پارک کرد و نفس عمیقی کشید _امروز چقد خیا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 آخرین پله رو بالا رفتیم به سالن طبقه دوم که چیدمانش تقریبا شبیه پایین بود رسیدیم فائزه به ندا که کنار پنجره نشسته بود و غرق در افکارخودش بود و سیگار میکشید و دودی که به آرامی توی هوا می رقصید اشاره کرد _اونجا رو باش تا حالا همچین چیزی رو اینجا ندیدیم زهرا پوزخندی زد و آروم گفت _فکر کنم قانون طبقه پایان با بالا فرق داره ما هم همیشه پایین بودیم برای همین با جو بالا نا آشنا هستیم بریم بشینیم چشم از حلقه های دودی که از دهنش بیرون میفرستاد برداشتم و سرم رو متاسفم تکون دادم _شما برید بشینید من الان میام فائزه نگاه کنجکاوش توی صورتم چرخید _کجا؟از سیگار کشیدن این ناراحت شدی میخوای بری؟ نیشخندی زدم _نه نمیرم، وقتی خودش اینطوری دوست داره من چرا ناراحت بشم خدا امروزمون بخیر کنه ،برم زنگ بزنم صدرا بگم دانشگاه نیستم شاید همین جا بیاد دنبالم. _خب زهرا میرسونت چه کاریه بهش بگی بیاد _باید بهش بگم که نره جلوی در دانشگاه معطل بشه، برید بشینید به این خانم مفتخر هم بگید سیگارش رو خاموش کنه لباس هامون بو نگیرن زهرا سرش رو با احساس تاسف و نگرانی تکون داد _من فقط کافیه مامانم از کنارم رد بشه بو سیگار حس کنه بیچاره میشم ندا روی صندلی جابجا شد سیگارش رو روی نوک انگشتاش گرفت و سرش رو چرخوند با دیدنمون لبخندی زد _چه عجب اومدید بالاخره، دیگه داشت علف زیر پام سبز میشد چرا نمیاید بشینید؟ نکنه میخواید سر پا حرف بزنیم فائزه چادرش رو جمع کرد با لحن آرومی گفت _سلام ندا جان منتظریم سیگارت رو خاموش کنی بیایم بشینیم صدای خنده ندا بلند شد و سرش رو تکون داد سیگار رو توی بشقاب جلوی دستش خاموش کرد _بفرمایید فائزجان اگر دیگه مشکلی نیست بیاید بشینید چند قدمی از فائزه و زهرا فاصله گرفتم و شماره صدرا گرفتم از پله ها پایین رفتم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨