هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 523
اگر تیری از طرف ما شلیک میشد قطعاً کل محور ما هم لو میرفت و سمت آتش تغییر میکرد. ظاهراً عراق متوجه تجمع نیرو در قسمت ما نبود وگرنه توان جابه جایی را از ما نیز میگرفت.
زیر آن آتش شدید آقا سیدفاطمی بالای خرابه ای ایستاده و با دقت جریان را نگاه میکرد. دقایقی بعد فرماندهان تصمیم گرفتند قایقهای تندرو را وارد عمل کنند تا توجه عراقیها را به خود جلب کنند و در صورت امکان آنها را از منطقه فراری بدهند. حرکت تندروها شروع شد و ایران با اجرای این تاکتیک شروع به خروج نیروها از منطقه کرد. حدود دو ساعت بعد از آغاز عملیات کربلای 4، بچه ها در حال ترک منطقه بودند.
در آن شرایط فکر کردم با بیسیمی که داشتیم قرارگاه را بگیرم. قبل از عملیات به همه فرماندهان بیسیم دستی ضد آب داده بودند و من به فکر استفاده از آن بودم. دیگر در آن قسمت نیرویی نمانده بود. در کانال نشسته و بیسیم را به اینطرف و آنطرف میچرخاندم تا سمت قرارگاه را بگیرم و ببینم چه میکنند؟ همان وقت بود که دیدم غواصی اسلحه اش را به طرف ما گرفته و به سوی ما میدود. تا شروع به تیراندازی کرد فریادم به هوا رفت.
ـ ... نزن! چی کار داری میکنی؟
ایستاد و به فارسی گفت: «مگه اینجا خط عراقیها نیست!»
ـ نه بابا، اینجا خط لشکر عاشوراس! خط عراق اون طرفه!
فهمیدم از غواصهاییست که توی آب بوده و در آن هنگامه آتش خودش را به ساحل رسانده، فکر میکرد ما عراقی هستیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 185
در آن آب و هوا دانه ها خیلی زود از دل خاک بیرون زده و سبز می شدند و واقعاً محیط را زیبا میکردند. همه در قبال محیطشان احساس مسئولیت میکردند. گاهی با دیدن رزمنده هایی که با علاقه و دقت به نظافت چادر و مراقبت گلهای کوچک مشغول بودند یاد سنگرها و چادرهای عراقی می افتادم؛ جایی که آدم از دیدن آنها مشمئز می شد، از فضای به هم ریخته و کثیف آنها، میشد به روحیاتشان پی برد. اگر محیط آنها جهنم بود بچه های ما هر جا بودند بهشت هم آنجا بود. هم به خاطر حُسن خلق و محبتشان و هم زیباییای که در محیطشان درست میکردند. گرچه گاهی غذای کافی به اردوگاه نمی رسید و واقعاً گرسنه میماندیم اما این را هم مثل کمبودهای دیگر به شوخی میگرفتیم و کسی گله نمیکرد.
حدود دو ماه در دوکوهه بودیم که دستور عزیمت به جزیرۀ مجنون رسید. اسلحه ها را که تمیز و آماده کرده بودیم، برداشتیم و بار و بندیل مان را بستیم تا با ماشینها به جزیره منتقل شویم. قبلاً یک بار در پدافند عملیات خیبر، جزیره را دیده بودم اما مدت حضورم کم بود و حالا دیدن دوباره جزیره مجنون سر ذوقم می آورد.
ظاهراً از طریق بستان به سمت جزایر رفتیم. در راه چیزی که توجهم را جلب میکرد اسامی زیبایی بود که بچه ها گذاشته بودند. وارد جزیرۀ شمالی که شدیم اولین تقاطع «چهارراه امام» بود. آنجا پیاده شدیم و همان روز ما را تقسیم کردند، هر گروهان در دو «پَد» مستقر شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 186
دسته ما در پد پنج مستقر شد. هر پد جاده ای خاکی بود که از ضلع اصلی جزیره منشعب شده و گاه به طول یک تا دو کیلومتر درون هور کشیده شده بود. بعضی پدها در منتها الیه تبدیل به میدانگاهی میشدند که محل اجتماع نیروها بود. دور و بر پد، آب و نیزار بود و زندگی عادی نیروها روی پدها جریان داشت.
قبل از هر کاری باید سنگرمان را مرتب می کردیم. در آن منطقه سنگرها از سوله هایی تشکیل میشد که دورش را گونیهای پر از خاک میچیدیم. داخل هر سوله چهار پنج نفر میتوانستند بمانند. کنار سوله ها جایی برای نگهبانی وجود داشت که نیروها موظف بودند به ترتیب آنجا نگهبانی بدهند. در آبهای هور فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم و باید همیشه مراقب نیزارها و آبراه ها می بودیم. آن روزها مسئول دسته ما «حاج غلام علیپور» بود. انسان مؤمنی که قبلاً یکی از دستهایش ترکش خورده بود و کار نمیکرد. گرچه او به عنوان مسئول دسته ما مطرح شده بود اما از نظر نظامی از بعضی بچه ها عقبتر بود. البته از این بابت هیچ مسئلهای بین بچه ها به وجود نمی آمد و در این مورد قضیه با ارتش کاملاً فرق میکرد. چون در جمع ما کسی زیاد روی عناوین معطل نمیشد. هر کس هر کاری را بهتر می دانست با هماهنگی مسئولش انجام میداد.
من با حاج غلام علیپور، «همت آقایی» که از بچه های مراغه بود، مجید که دو برادرش شهید شده بود و «محمود مونسی» در یک سنگر بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 187
من با آمدن محمود زیاد موافق نبودم چون از زیر کار درمی رفت. روزهای اول که ما مشغول آماده سازی سنگرها بودیم و باید با گونیهای پر از خاک اطراف و سقف سوله را می پوشاندیم، او به جمع نمی آمد و میگفت: «من اینجا نمیمونم. میخوام برم پیش یکی دیگه از بچه ها، تو اون یکی سوله». البته رفت اما بعد از اینکه ما سوله را مرتب کردیم و کار تمام شد او هم برگشت و گفت: «من همین جا میمونم!»
حاج غلام، اوایل اصلاً مرا نمی شناخت و نمی دانست من تا آن لحظه از جنگ دو ساعت آرام در یک نقطه نگهبانی نداده ام! یک روز به من گفت: «آقا سید! امشب شما از ساعت دوازده تا دو با یکی دیگه از بچه ها نگهبانی میدید!»
ـ نه حاجی! من میتونم شب تا صبح بگردم و پاسبخش بشم ولی اونطوری که شما میگید نمیتونم نگهبانی بدم!
حرفم برایش سنگین بود. او میگفت: «بالاخره قانوناً باید تو هم نگهبانی بدی!» و من میگفتم: «من اصلاً از یکجا ایستادن و نگهبانی دادن خوشم نمیاد! آگه میخواید تا صبح تو پد قدم بزنم و...» کار بالا گرفت. بنده خدا نمی دانست من نمیتوانم ساکت نگهبانی بدهم وگرنه آن همه اصرار نمیکرد. احساس کردم شاید ناراحتی بین بچه ها رخ دهد، بنابراین کوتاه آمدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣4⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 546
ناراحت شدم. با یک پانسمان موقت آنها را به عقب بردند در حالی که هنوز دشمن به کارخودش بود. بعدها شنیدیم که در اورژانس خط سوم بی دقتی میکنند و زخم سید اسماعیل را طوری میبندند که اصلاً خون نمیرود، به اهواز که میرسند پای اسماعیل کبود شده بود و تصمیم میگیرند پایش را قطع کنند. بعد از عمل و قطع یک پا وقتی سید میفهمد که میخواهند پای دیگرش را هم قطع کنند نمیگذارد. ما هم وقتی شنیدیم ناراحت شدیم چون اهمال کاری بعضیها باعث قطع پایش شده بود. حاجی میلانی هم که اهل شوخی و مزاح بود و با خنداندن بچه ها به آنها روحیه میداد، جای خالی اش بدجوری تو چشم میزد. آن روزها حاجی میلانی معاون دسته حبیب رحیمی بود.
در آن چند روز که در خط بودم دو سه بار با بچه ها به طرف کمین رفتم. جای خطرناکی بود. بچه ها میگفتند جلوتر از کمین جنازه یکی از شهدای ما افتاده است. تصمیم گرفته بودند آن جنازه را بیاورند. ظاهراً شهید در عملیات کربلای 5 شهید شده بود اما تا آن روز نتوانسته بودند پیکرش را به عقب منتقل کنند.
پنج شش روز آنجا بودم. با خودم میگفتم فردا برمیگردم. بهتر دیدم به بچه ها سر بزنم و بگویم که هر کس نامه دارد بنویسد تا من عقب ببرم. بچه ها ورقه های امتحانی را نوشته بودند ولی کسی آنها را عقب نبرده بود، میخواستم ورقه ها را هم ببرم. داشتم به طرف سنگر میرفتم که دوباره یکی از بچه ها آر.پی.جی زد و من در گرد و خاک گم شدم. نگاه کردم... همان آر.پی.جیزن بود! گفتم: «داداش! ما یه بار اومدیم این خط، بذار سالم برگردیم. این بار دومه این کارو میکنی ها!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣4⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 547
رفتم به سنگر علیرضا سارخانی. گفت: «نامه مینویسم و صبح میارم به سنگر علی آقا.» شب شده بود. پرسیدم: «چند نفر تو کمین هستن؟!»
ـ سه نفرن!
میخواستم همان شب بروم پیش آنها تا اگر نامه ای، امانتی دارند بگیرم. راه کمین هم بد بود. کانال کم عمقی بود در دید عراقیها. وقتی نیمخیز آن کانال را به سوی سنگر کمین میدویدم دو تا خمپاره ناقابل انداختند. سالم به کمین رسیدم و احوالپرسی کردیم. دیدم بچه ها با دقت دارند جلو را دید میزنند. گفتم: «چی شده؟»
ـ عراقیها اونجا دارن حرکت میکنند.
دقت کردم. واقعاً عراقیها دیده میشدند. نگو عراقیها مرا دیده ا ند که آمده ام به سنگر کمین. گفتم: «اگر نامه ای چیزی دارید بدید فردا میخوام برم شهر.» بچه ها حواسشان به تحرک دشمن بود، گفتند: «آقا سید! اوناهاش! پشت تانکه، عراقی اومده!»
ـ باباجون! کمین اینجوریه دیگه. اگر هم بیان میزنیمشون... اینقدر ترس نداره...
با اینکه واقعاً حضور در آن شرایط خوف انگیز بود اما نمی خواستم بچه ها روحیه شان را ببازند. برایشان از کمینهای شلمچه و پاسگاه زید میگفتم: «شما که اون کمینارو ندیدید. اونجا عراقیها اونقدر نزدیک میشدند که ازشون اسیر هم گرفتیم!...» میخواستم با این حرفها تحمل شرایط کمی برایشان آسانتر شود.
سنگر کمین جای نسبتاً بزرگی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 588
چون شرایط عملیات با آنچه پیش بینی شده بود متفاوت بود و نیروها باید آنقدر مهارت و تجربه پیدا میکردند که برای وضع موجود برنامه می چیدند.
دومین مسئله ای که به آن حساس بودم و به نیروها تذکر میدادم مشکل مخابرات بود. معمولاً نیروهای کارآزموده مخابرات را در قرارگاه ها به کار میگرفتند و گاهی به دلیل ناشی بودن بیسیمچی لطماتی متحمل شده بودیم. در عملیات مسلم بن عقیل روی ارتفاعات سلمان کشته، ما زیر آتش توپخانه خودی بودیم. به بیسیمچی گفتم تماس بگیرد و بگوید نزنند. اما او میگفت: «نمیدونم چطور تماس بگیرم!» نمیدانم روحیه اش را باخته بود یا... در هر حال بیسیم ما بلااستفاده بود! یا گاهی نیروهای مخابرات در نزدیکی دشمن بیسیمشان را باز کرده بودند و صدای بیسیم منطقه را لو داده بود که تجربه اش را در کردستان داشتیم.
با ذکر این خاطرهها میخواستیم بچه ها اهمیت کارشان را بدانند و جدی باشند، آنها هم خوب گوش میدادند. بعد از این حرفها که سعی میکردم هر روز بیشتر از یک ربع طول نکشد با بچه ها شلوغی میکردیم مخصوصاً با دوستانی که قبلاً با هم بودیم. وقتی کمی با بچه ها انس میگرفتیم راحت تر با آنها حرف میزدم. از بدر میگفتم و اینکه اگر ما توانستیم با تعداد کمی نیرو، قرارگاه را تصرف کنیم علتش این بود که ما وقتی به طرف دشمن حمله کردیم کسی زمینگیر نشد. زمینگیر شدن دو معنا دارد یکی اینکه من میخواهم جانم را حفظ کنم و ترسیده ام و دیگر اینکه من قبلاً مزه آتش و تیر و ترکش را چشیده ام حالا ده دقیقه میمانم تا دیگران بروند جلو. آتش که فرو نشست آنوقت من هم جلو میروم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 589
که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر میکرد. سعی میکردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله میکند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب میاندازد.
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر میگذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید میکرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی میزد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث میشد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کنم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس میکردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست میرود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را میدهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊