eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
261 دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
27.4هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🦓 "خر"_با_سواد "با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند" ...! گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ... با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند ... در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد ... روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت : اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است ... شیر گفت : چه فکری داری ؟... روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم ... شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند ... ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود : جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند ...! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت : من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند ...! خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت : من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟... شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند ...! خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست ...! روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت ... خر او را صدا زد و گفت : بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم ... روباه گفت : نه من کار دارم ... خر گفت : چه کاری ؟... گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم ... وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود ........!!!! _ مثنوی معنوی، مولانا جلال الدین محمد بلخی 🌻🌻🌻🌻 @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐💐 : مردی در کنار چاه زنی زیبا دید ، از او پرسید : زیرکی زنان به چیست؟ زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ، مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید : چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم . در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ،مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟ زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند. دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی زنان اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند . شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود در حالیکه سیگارش را میتکاند به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر ... !!! https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk @dastanayekhobanerozegar
🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.... از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش 🌺🌺🌺 @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 💢 🔸 یک نفر یهودی که از حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) طلبکار بود، تقاضای پرداخت طلب خود را نمود، ولی رسول الله فرمودند: «اکنون پولی ندارم.» 🔸 یهودی گفت: «از شما جدا نمی شوم، تا طلب مرا بپردازید.» 🌸 رسول الله فرمودند: «من نیز در اینجا با تو می نشینم.» 🔸 آنها به اندازه ای نشستند که رسول الله ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را همان جا خواندند. 🔸اصحاب پیامبر ، مرد یهودی را تهدید کردند، و گفتند: «چگونه یک یهودی، پیامبر اسلام را بازداشت کند؟!» 🌸 ولی رسول الله به آنها فرمودند: «این چه کاری است که می کنید؟ خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسی ظلم کنم» 🔸 در این هنگام مرد یهودی ، با گفتن شهادتین مسلمان شد و گفت: «ای رسول خدا! کاری که نسبت به شما انجام دادم از روی جسارت نبود، بلکه می خواستم ببینم آیا اوصافی که در تورات، درباره آخرین پیامبر آمده است با شما مطابقت دارد یا خیر! زیرا من در تورات خوانده ام که: 🌸 محمد بن عبدالله بداخلاق نیست، با صدای بلند سخن نمی گوید، بدزبان و ناسزاگو نمی باشد. اکنون به یگانگی خدا و پیامبری شما گواهی می دهم.» 📚 امالی صدوق – صفحه ۴۶۶ 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🌹 @dastanayekhobanerozegar
💐🌺💐🌺💐🌺💐 هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ 🤔 آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه!😔 اتاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..🙄 حتی درزمان بیماریش نیز تذکر می‌داد مدام حرفهای تکراری وعذاب‌آور،😤 تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم. با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک می‌کنم.😅 صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم‌ پول‌ داد و با لبخند گفت: فرزندم!😍 ۱-مُرَتب و منظم باش؛ ۲-همیشه خیرخواه دیگران‌ باش ۳-مثبت اندیش باش؛ ۴-خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه!😔 با سرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله.. اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌ پله‌ها را بالا می‌رفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد، لذا اونا رو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف می‌کردن! عجیب بود؛ هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌امد بیرون! با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺 *اون‌روز حرفای بابام بهم انرژی می‌داد* توی این فکرا بودم که اسم‌مو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه‌ شدم، دیدم۳نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند😳 یکی‌شون گفت: کِی می‌خواهی کارتو شروع کنی؟ لحظه‌ای فکر کردم، داره مسخره‌م می‌کنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟! گفت: چون با پرسش که نمی‌شه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی.. در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و.. هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری.. عزیزانم! در ماوراء نصایح و توبیخهای‌ مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید... اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: می‌گن قدیما حیاطها درب نداشت اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود... می‌دونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چرا اينقدر شاد بودن؟ چرا اينقدر احساس تنهايی نمی‌كردند؟ چرا زندگی‌ها بركت داشت؟ چرا عمرشون طولانی بود؟... چون تو کتاب‌ها دنبال ثواب نمی‌گشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل‌کردن بودند. فقط یک کلام می‌گفتند: خدایا به داده‌هایت شکر. نمی‌گفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره می‌گفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره موقعی که غذا می‌پختند، نمی‌گفتند بدیم ‌به همسایه ثواب داره، می‌گفتند بو بلند شده، همسایه میلش می‌کشه ببریم اونا هم بخورن. موقعی که یکی مریض می‌شد نمی‌گفتن این دعا رو بخونی خوب می‌شی، می‌رفتن خونه طرف ظرفاشو می‌شستن جارو می‌زدن، غذاشو می‌پختن که بچه‌هایش‌غصه نخورن اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود. به بچه عیدی می‌دادند، می‌گفتن دلشون شاد می‌شه به همسایه می‌رسیدن می‌گفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره... خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب‌ها دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاح‌کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم‌ 💝 نه فقط با خواندن دعا... مهربان باشیم محبت کنیم بی‌منت...💗 *پیشنهاد میکنم این متن تاثیر گذار رو برای دوستان ، عزیزان ویا بچه هاتون بفرستید.* نیکوکاری همیشه پول دادن نیست. همین هم میتونه نیکوکاری باشه. شاد باشید. https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk @dastanayekhobanerozegar 🌺💐🌺💐🌺💐🌺
🌸🍃🌸🍃 حاج اسماعیل دولابی می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk @dastanayekhobanerozegar 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✍بزرگی را گفتند:کتابی در زمینه اخلاق معرفی : لازم نیست یک کتاب باشد، یک کلمه کافیست که بدانی خدا می‌بیند. 💠أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اَللّٰهَ یَریٰ (علق/۱۴) ❇️آیا آدمی نمی‌داند که خداوند همه اعمالش را می‌بیند؟! در حدیث آمده است:خدا را آنچنان عبادت کن که گویی او را می‌بینی و اگر تو او را نمی‌بینی، او تو را به خوبی می‌بیند. نقل می‌کنند بیداردلی بعد از گناهی توبه کرده بود و پیوسته می‌گریست. گفتند: چرا اینقدر گریه می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی خداوند متعال غفور است؟ گفت: آری، ممکن است او عفو کند ولی این خجلت و شرمساری که او مرا دیده چگونه از خود دور سازم؟! به قول شاعر: گیرم که تو از سر گنه درگذری زان شرم که دیدی، که چه کردم، چه کنم؟! عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنیم. https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk @dastanayekhobanerozegar 🌸🌸🌸🌸
برای قلبم چه طرحی بریزم تا عاشقت نباشد؟ لبانم را چه بیاموزم که تو را نبوسد و طاقتم را که دندان بر جگر بگذارد؟ به شعرم چه بگویم که منتظرم باشد تا بعد؟ و حال آنکه روزی که تو را نبینم بی نهایت است. ╭─┅═ঊঈ❤️ঊঈ═┅─╮ https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk @dastanayekhobanerozegar ╰─┅═ঊঈ❤️ঊঈ═┅─╯