☀️☘☀️☀️💐💐☀️☀️☘☀️
#داستان_١٢٩
📚 #برزگر_و_خرس
کى بود يکى نبود.
پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت.
اين پيرمرد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين بهدست مىآورد.
يک روز پيرمرد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت:
عمو! خداقوت
مرا شريک خودت مىکني؟
کشاورز ترسيد و گفت:
بله، بله تو را شريک مىکنم.
خرس گفت:
تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مىروم و موقع آبيارى زمين برمىگردم.
مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت:
پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموشکار است و ديگر برنمىگردد.
من هم به کارم مىرسم.
شخم زدن مرد تمام شد.
زمين را تخم پاشيد و آنرا آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت:
عمو خدا قوت.
حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مىکني، مىروم و موقع وجين کردن برمىگردم.
پيرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت.
گندمزار سرسبز شد.
ساقههاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مىشد اما از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مىداد که خرس پيداش شد و گفت:
عمو، خداقوت.
خسته نباشي.
مثل اينکه کمى دير کردم.
حالا که علفهاى هرزه را وجين کردي، مىروم و وقت درو برمىگردم.
فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافههاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمنکوب بکوبد.
در اين موقع خرس سر رسيد و گفت:
عمو سلام. خدا قوت.
حالا که نرسيدم گندمها را درو کنم و تو دارى آنها را مىکوبي، مىروم و موقع باد دادن گندم مىآيم کمکت.
پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت.
کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آنرا براى باد دادن آماده کرد.
خرس نيامد و پيرمرد گفت:
امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!!
خدايا کاش که ديگر خرس نيايد.
باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد.
کارش را که تمام کرد.
تل بزرگى کاه و مقدارى گندم بهجا ماند.
دخترها جوالها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمرد، جوال اول را برداشت تا آنرا از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت:
عمو، خدا قوت!
مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است.
اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيدهاي، بايد سهم بيشترى ببري.
گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو.
پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرفها مىگذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت:
اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟
کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد.
روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کردهام و راهى به تو نشان مىدهم که تمام خرسها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اينطرفها را نگاه کنند.
روباه دوباره گفت:
من مىروم آن تپهٔ روبهروئى و با دمم گرد و خاک مىکنم.
وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند.
وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آنرا محکم ببند.
پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمنها نشست. خرس مشغول پر کردن جوالهاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد.
دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد:
عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟
پيرمرد جواب داد:
چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مىگردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند.
خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد.
پيرمرد کشاورز گفت:
برو داخل اين جوال.
من هم در آنرا مىبندم و روى جوال کاه مىريزم.
خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد.
پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد.
هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوانهايش هم خرد شد.
پيرمرد بهقدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود.
جوالها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت:
عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او بهمن مىرسد.
پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظهاى فکر کرد و گلويش را به انگشتهايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
روباه پرسيد:
اين صداى چه بود؟
مرد کشاورز گفت:
سگهاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مىآيند.
روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمىرسيد.
دلتان شاد و دماغتان چاق.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح #کشاورزان_مسلمان_صلوات