🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#داستان_ببست_وچهارم
<🌙'📃>
جنايتكار كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده، خسته به دهكده رسيد.
چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود.
جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت.
دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند.
توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد...
سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت.
ميوه فروش گفت:
«بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت.
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.
عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود:
« #قاتل_فرارى »؛ و جايزه تعيين شده بود.
ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس او را مى برد،
به ميوه فروش
گفت :
«آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم.
ديگر از فرار خسته شدم.
هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به
یاد مهربانی تو افتادم.
" #بگذار_جايزه_پيدا_كردن_من، #جبران_زحمات_تو_باشد
🌺🌺🌺🌺🌺
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍀🌷🍀🌷🍀🌺🍀🌷🍀🌷🍀