eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
239 دنبال‌کننده
26هزار عکس
26.2هزار ویدیو
206 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان٨٣۶ 🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃 🍃 🍃 💠ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال ۱۳۳۶ در محله‌ی شــهيد آيت الله سعيدی حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود. او چهارمين فرزند خانواده بشــمار مي‌رفت. با اين حال پدرش، مشــهدي محمد حسين، به او علاقه خاصي داشت. او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد. ابراهيم نوجوان بود که طعم تلخ يتيمي را چشــيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبســتان را به مدرســه آیت‌اله طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس ابوريحان و کريمخان زند. ســال ۱۳۵۵ توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سال‌هاي پاياني دبيرستان، مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد. حضور در هيئت جوانان وحدت اسـلـامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقلاب اسلامی، شجاعت‌هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمــان بــا تحصيل علم، بــه کار در بازار تهران مشــغول بود. پس از انقلاب، در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. 📿ابراهيــم در آن دوران، همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد. در واليبال و کشــتي بي‌نظير بود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي‌ايستاد. مردانگــي او را مي‌توان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده‌ی "بازي دراز" و "گيلانغرب" تا دشت‌هاي سوزان جنوب مشاهده کرد. حماســه‌هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي‌کند. در عملیات والفجر مقدماتي، پنج روز به همراه بچه‌هاي گردان‌هاي کميل و حنظله در کانال‌هاي فكه مقاومت کردند، اما تسليم نشدند. ســرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرســتادن بچه‌هاي باقيمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد. او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مســتجاب كرد. ابراهيم سال‌هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌺 📚 ٨٣٨ 🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃 🍃 🍃 🔺راوی: رضا هادی 💠در خانه‌ای کوچک و مســتاجری در حوالی ميدان خراسان تهران زندگی می‌كرديم. اولين روزهای ارديبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســری به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر می‌كرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق می‌كند. البته حق هم دارد. پسر خيلی بانمکی است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: "ابراهيم" پدرمان نام پيامبــری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود، و اين اسم واقعا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را می‌ديدند با تعجب می‌گفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پســر اينقدر خوشحالی می‌كنی؟! پــدر با آرامش خاصی جواب می‌داد: اين پســر حالــت عجيبی دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده‌ی خوب خدا می‌شــود، اين پسر نام من را هم زنده می‌كند! راست می‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر ديگر به خانواده‌ی ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد. 🍃ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه‌ی آیت‌اله طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش تری نمی‌شد. یک‌بار هم در همان ســال‌های دوران دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار ( ) را توی خواب ديده. وقتي هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشــته، را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زمانی هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، ، كه شاه چند ساله تبعيدش كرده، آدم خيلی خوبيه. حتــی بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند . چون مثل ( ) می‌مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف‌ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می‌كنه. شــايد برای دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرف‌ها عجيب بود، ولی او به حرف‌های پدر خيلی اعتقاد داشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🍃🌺 📚 ٨۴٢ داستان بسیار خواندنی از:درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن بی حجاب دادند... مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند: داشتم می رفتم قم،ماشین نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و  لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند) و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بردار یکی بشینه!! نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست. گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده! زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه گفتم:خب چرا چادر روش کشیده؟! گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،انگولکش نکنن،خط نندازن روشو.. گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن.. من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم.... .📚منبع:هفته نامه پرتو سخن ص 5 شماره 736 📚 . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٨۴٣ 🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 🍃 "روزی حلال" 🔺راوی: خواهر شهيد پيامبراعظم (ص) می‌فرمايــد: فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياری كنيد، زيرا هر كه بخواهد می‌تواند نافرمانی را از فرزند خود بيرون كند. (نهج الفصاحه حديث ۳۷۰) 🍃بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهی نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت می‌داد. او خوب می‌دانست که پيامبر می‌فرمايد: "عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است". ( بحار‌الانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۷) 📿برای همين، وقتی عده‌ای از اراذل و اوباش در محله‌ی اميريه آن زمان، اذيتش كردند و نمی‌گذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازه‌ای كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگری شد. صبح تا شــب مقابل كوره می‌ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌ای كوچک بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه‌های خوبی تربيــت كرد، به خاطر سختی‌هایی بود كه برای رزق حلال می‌كشيد. هــر زمان هم از دوران كودكی خودش يــاد می‌كرد، می‌گفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار می‌كرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد می‌برد. بيشــتر وقت‌ها به مسجد آيت‌الله نوری پائين چهارراه سرچشمه می‌رفتيم. 🍃آنجا هيئت حضرت علی‌اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت. يادم هســت كه در همان سال‌های پايانی دبســتان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه‌ی خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده، اما روی حرف پدر حرفی نمی‌زد. شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردی داداش؟! پدر در حالی كه هنوز ناراحت نشــان می‌داد، اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه می‌رفتم، ديدم يه پيرزن، كلی وسایل خريده، نمی‌دونه چيكار كنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم كمک كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلی تشكر كرد و یک سكه‌ی پنج ريالی به من داد. نمی‌خواستم قبول كنم، ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون برایش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت می‌دهد. دوستی پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره‌ی آن در رشــد شخصيتی اين پسر مشخص بود. 🍃 اما اين رابطه‌ی دوستانه زياد طولانی نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت‌های پدر را از دســت داد. در یک غروب غم انگيز، ســايه‌ی ســنگين يتيمی را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ، به زندگی ادامه داد. آن ســال‌ها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه می‌كردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 📚 ٨۴۵ 🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃🍃 💠گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می‌کرد. از مظلوميت امام حسين (ع) و کارهای يزيد می‌گفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای اينکه اشک بريزه، مرتب فحش‌های ناجور به يزيد می‌داد!! ابراهيم داشت با تعجب گوش می‌کرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير می‌كنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم. دوستی ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همه‌ی كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش، يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه‌ی شما هستم، من مديون آقا ابراهیم هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . مــا هم بــا تعجب نگاهش می‌کرديم. بــا بچه‌ها آمديم بيــرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت می‌کردم. چقــدر زيبا يکی‌يکی بچه ها را جــذب ورزش می‌کرد، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هيئت می‌کشاند و (ع). 🍃ياد حديث افتادم كه فرمودند: " ، اگر يک نفر به واسطه‌ی تو هدايت شود، از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است". ٭٭٭ 📿از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام می‌شــد اين بود که بچه‌ها به صورت گروهــی به زورخانه‌های ديگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه‌ای در کرج رفتيم. 🍃آن شب را فراموش نمی‌کنم. ابراهيم شعر می‌خواند. دعا می‌خواند و ورزش می‌کرد. مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود. چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نمی‌کرد. پيرمردی در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه می‌کرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: "من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا می‌رفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعنی هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم می‌خوره." وقتی ورزش تمام شد، ابراهيم اصلا احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهيم اين کارها را برای قوی‌شــدن انجام می‌داد. هميشــه می‌گفت: بــرای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشــته باشــيم. مرتب دعا می‌کرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن. ابراهيم در همان ايام، يک جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچه‌ها چنين کارهایی را انجام نداد! می‌گفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه. می‌گفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســی قوی‌تر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزش‌های سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و اين کار اشتباه است. 🌱بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و می‌ديد که شــخصی خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض می‌کرد. اما بدن قوی ابراهيم يک‌بار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که "ســيد‌حســين طحامی" قهرمان کشــتی جهــان و يکی از ارادتمندان حاج‌حســن، به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می‌کرد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌺 📚 ٨۴٧ 🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 🍃 راوی: حسين الله‌كرم 📿ســيدحسين طحامی (کشتی‌گير قهرمان جهان) به زورخانه‌ی ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت. بعد از پايان ورزش، رو کرد به حاج‌حســن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟ حاج‌حســن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد، برو وسط گود. ًدر کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود می‌بازد. کشتی شــروع شد. همه‌ی ما تماشــا می‌کرديم. مدتی طولانی دو کشتی‌گير، درگير بودند، اما هيچ‌کدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچ‌کدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.! بعد از کشتی، سيد‌حسين بلندبلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان! ٭٭٭ 🍃ورزش تمام شده بود. حاج‌حسن خيره‌خيره به صورت ابراهيم نگاه می‌کرد. ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟ حاج‌حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: قديم‌ها تو تهران، دو تا پهلوان بودند به نام‌های حاج‌سيد‌حسن رزاّز و حاج‌صادق بلور‌فروش، اون‌ها خيلی با هم دوست و رفيق بودند. توی کشــتی هم هيچ‌کس حريفشــان نبــود. اما مهم‌تر از همــه اين بود که بنده‌های خالصی برای خدا بودند. هميشه قبل از شروع ورزش، کارشان را با چند آيه از قرآن و يه روضه‌ی مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع می‌کردند. نفسِ گرم حاج‌محمد‌صادق و حاج‌سيد‌حسن، مريض شفا می‌داد. بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوان می‌دونم مثل اون‌ها! ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون‌ها کجا. بعضــی از بچه ها از اينکه حاج‌حســن اينطور از ابراهيــم تعريف می‌کرد، ناراحت شدند. 🌱فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانه‌های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش، با بچه‌های ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج‌حسن داور شود. بعد از ورزش، کشتی‌ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه‌های ما بردند، دو تا هم آن‌ها. اما در کشتی آخر، كمی شلوغ کاری شد! آن‌ها سر حاج‌حسن داد می‌زدند. حاج‌حسن هم خيلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشــتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچه‌های مهمان اســت. آن‌ها هم که ابراهيم را خوب می‌شناختند مطمئن بودند که می‌بازند. برای همين، شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور! همه عصبانی بودند. چند لحظه‌ای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همه‌ی بچه‌های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 📚 ٨۵١ 🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 🍃 "واليبال تک نفره" راوی: 💠بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياری از ورزش‌ها قهرمان اســت. در زنگ‌های ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود. هيچکس از بچه ها حريف او نمی‌شد. يک‌بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه‌ی ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی می‌کرد. بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتش‌نشانی خيابان هفده شهريور بازی می‌کرديم. خيلی از مدعی‌ها، حريف ابراهيم نمی‌شدند. اما بهترين خاطره‌ی واليبال ابراهيم بر می‌گردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب. در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچه‌های رزمنــده در آن بازی می‌کردند. يک روز چند دســتگاه مينی‌بوس برای بازديــد از مناطق جنگی به گيلانغرب آمدند که مســئول آن‌ها آقای داودی رئيس ســازمان تربيت‌بدنی بود. آقای داودی در دبيرستان، معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می‌شناخت. ايشان مقداری وسایل ورزشی به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح می‌دانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه‌ی رشته‌های ورزشی هستند و برای بازديد آمده‌اند‌. 🍃ابراهيم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آن‌ها نشان داد، تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. آقــای داودی گفت: چند تــا از بچه‌هاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چيه؟ ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــه‌ای بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــی در طرف مقابل. تعداد زيادی هم تماشاگر بودند. ابراهيم طبق روال قبلی، با پای برهنه و پاچه‌های بالازده و زير پيراهنی، مقابل آن‌ها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می‌کرد.! بازی آن‌ها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچه‌های ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آن‌ها باورشان نمی‌شــد که يک رزمنده‌ی ساده، مثل حرفه‌ای‌ترين ورزشکارها بازی كند.! 📿يک‌بــار هم در پادگان دوكوهــه، برای رزمنده‌ها، از واليبــال ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچه ها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمی‌رفت و بازی نمی‌كرد، اما وقتی اصرار كرديم گفت: پس همه‌ی شما يک‌طرف، من هم تكی بازی می‌كنم! بعــد از بازی، چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم...! ابراهيم هر ضربه‌ای كه می‌زد، چند نفر به سمت توپ می‌رفتند و به هم برخورد می‌كردند و روی زمين می‌افتادند! ابراهيم در پايان، با اختلاف زيادی بازی را برد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... . . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٨۵٨ 🌹سلام بر ابراهیم 🌹 شرط بندی راویان ـ مهدی فريدوند، سعيد صالح تاش تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه‌های غرب تهرانيم، !؟ بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقی بعد بازی شروع شد. ابراهيم تک و آن‌ها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند. همان روز به يكي از محله‌های جنوب شــهر رفتيم. ســر 700 تومان شــرط بستيم. بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آن‌ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يک‌دفعه ابراهيم گفت : آقا يكي بياد تكی با من بازی كنه. اگه برنده شــد ما پول نمی‌گيريم. يكي از آن‌ها جلو آمد و شــروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آن‌قدر ضعيف كه حريفش برنده شد! همه آن‌ها خوش‌حال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم : آقا ابــرام، چرا اين‌جوری بازی كردی؟! باتعجــب نگاهم كرد و گفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند. ابراهيم پاچه‌های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازي مي‌کرد. آن‌چنان به توپ ضربه مي‌زد که هيچ‌کس نمي‌توانست آن را جمع کند! . . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌸🌸 📚 ٨۵٩ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج‌آقا احکام مي‌گفت. تا اين‌كه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: : «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست مي‌دهد». و نيز فرموده‌اند: »کسي که لقمه‌ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذيرفته نمی‌شود.» . بعد با هم رفتيم پيش حاج‌آقا و گفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط‌بندی برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، . هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قوي‌تر، بعد گفتند: اين دفعه بازی سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازی مي‌کنم اما شــرط‌بندی نمي‌کنم. آن‌ها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه می‌بازه. يکی ديگه گفت: پول نداره و... ابراهيم برگشت و گفت: ، من هم اگه مي‌دونستم هفته‌های قبل با شــما بازی نمي‌کردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندی بازی مي‌کنيم. که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد. دوســتش می‌گفت: بــا اين‌كه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه شــرط‌بندی نكنيد. امــا يک‌بار با بچه‌های محله نازي‌آباد بــازی كرديم و مبلغ ســنگينی را باختيم! آخــرای بازی بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندی خيلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنين مبلغی نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتی بازی تمام شــد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: كســی هســت بياد تک به تک بزنيم؟ از بچه‌های نازی‌آباد كســی بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی وكاپيتان تيم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: سرچی!؟ ابراهيم گفت: اگه باختی از اين بچه‌ها پول نگيری. او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا كرد! . . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٠۴ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج‌آقا احکام مي‌گفت. تا اين‌كه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: : «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست مي‌دهد». و نيز فرموده‌اند: » کسي که لقمه‌ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذيرفته نمی‌شود.» ابراهيــم با تعجب به صحبت‌ها گــوش مي‌كرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج‌آقا و گفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط‌بندی برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، ورزش بکن اما شرط بندی نکن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قوي‌تر، بعد گفتند: اين دفعه بازی سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازی مي‌کنم اما شــرط‌بندی نمي‌کنم. آن‌ها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه می‌بازه. يکی ديگه گفت: پول نداره و... ابراهيم برگشت و گفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه مي‌دونستم هفته‌های قبل با شــما بازی نمي‌کردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندی بازی مي‌کنيم. که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد. دوســتش می‌گفت: بــا اين‌كه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه شــرط‌بندی نكنيد. امــا يک‌بار با بچه‌های محله نازي‌آباد بــازی كرديم و مبلغ ســنگينی را باختيم! آخــرای بازی بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندی خيلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنين مبلغی نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتی بازی تمام شــد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: كســی هســت بياد تک به تک بزنيم؟ از بچه‌های نازی‌آباد كســی بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی وكاپيتان تيم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: سرچی!؟ ابراهيم گفت: اگه باختی از اين بچه‌ها پول نگيری. او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا كرد! .. .🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٢١ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقالب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه، با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. . از 🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٢٢ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 راویان: هنوز مدتی از حضور ابراهيم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصيه‌ی دوستان و شخص حاج حسن، . او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلی دوســت داشــت. آقای گودرزی خيلی خوب فنون کشتی را به ابراهيم می‌آموخت. هميشــه مي‌گفت: اين پســر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير ميگيره، چون قد بلند و دستای کشيده و قوی داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود ! بارها مي‌گفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني مي‌بينيد، مطمئن باشيد! سال‌هاي اول دهه 50 در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. مسابقات در روزهای اول آبان برگزار مي‌شد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربی‌ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار مي‌شد و جوايز هم توسط او اهداء شده. برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاه‌ها وقتی ديد دوست صميمی خودش در وزن او، يعنی 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد. در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74 کيلو در آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی‌گيری تمام عيار تبديل شود. ٭٭٭ 🌷🌷🌷🌷🌷 از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٢٣ 🌹سلام بر ابراهیم 🌹 صبح زود ابراهيم با وســائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی می‌رفت دنبالش بوديم! ِ تا اين‌که داخل ســالن هفت‌تيــر فعلی رفت. ما هم رفتيم توی ســالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيــم چندکشــتی گرفت و همه را پيروز شــد. تا اين‌که يک‌دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش میکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اين‌جا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميری. بعد گفت: يعنی چی !؟ اين‌جا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه. بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نبايد اين‌جا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه. همينطور کــه حرف مي‌زد بلندگو اعلام کرد: کشــتي نيمه نهایی وزن 74 کيلو بین آقايان هادي و تهرانی. ابراهيم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد مي‌زديم و تشويقش مي‌کرديم . مربــی ابراهيم مرتب داد مي‌زد و مي‌گفت: كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط دفاع می‌کرد. نيــم نگاهی هم به ما مي‌انداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمي‌گيری؟ بزن ديگه. ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشک کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی عصبانی بود. فکر کردم از اين‌که تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت مي‌کرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت می‌كنم می‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگه‌ای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت و گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهم‌تر اينه که آدم بشيم. آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف را مي‌گفت: « از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون 💐 @kashkoolesalavat
📚 ٩۶۵ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود... و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩۶۶ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 کشتي راویان: هنوز مدتی از حضور ابراهيم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصيه‌ی دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلی دوســت داشــت. آقای گودرزی خيلی خوب فنون کشتی را به ابراهيم می‌آموخت. هميشــه مي‌گفت: اين پســر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير ميگيره، چون قد بلند و دستای کشيده و قوی داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود ! بارها مي‌گفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني مي‌بينيد، مطمئن باشيد! سال‌هاي اول دهه 50 در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. مسابقات در روزهای اول آبان برگزار مي‌شد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربی‌ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار مي‌شد و جوايز هم توسط او اهداء شده. برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاه‌ها وقتی ديد دوست صميمی خودش در وزن او، يعنی 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد. در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74 کيلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی‌گيری تمام عيار تبديل شود. ٭٭٭ . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 داستان٩۶٧ 🌹سلام بر ابراهیم 🌹 صبح زود ابراهيم با وســائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی می‌رفت دنبالش بوديم! ِ تا اين‌که داخل ســالن هفت‌تيــر فعلی رفت. ما هم رفتيم توی ســالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيــم چندکشــتی گرفت و همه را پيروز شــد. تا اين‌که يک‌دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش میکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اين‌جا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميری. بعد گفت: يعنی چی !؟ اين‌جا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه. بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نبايد اين‌جا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه. همي‌نطور کــه حرف مي‌زد بلندگو اعالم کرد: کشــتي نيمه نهایی وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهرانی. ابراهيم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد مي‌زديم و تشويقش مي‌کرديم . مربــی ابراهيم مرتب داد مي‌زد و مي‌گفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط دفاع می‌کرد. نيــم نگاهی هم به ما مي‌انداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمي‌گيری؟ بزن ديگه. ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشک کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی عصبانی بود. فکر کردم از اين‌که تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت مي‌کرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت می‌كنم می‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگه‌ای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهم‌تر اينه که آدم بشيم. آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را مي‌گفت: «ورزش نبايد هدف زندگی شود.» . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩۶٨ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 این قسمت:قهرمان راوی: حسين الله كرم مسابقات قهرمانی 74 کيلو باشگاه‌ها بود. ابراهيم همه حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نيمه نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب تمرين کرده بود. اکثر حريف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان مي‌شــد. اما در نيمه نهایی خيلي بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سال‌ها بعد، همان پسری که حريف نيمه نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می‌کــرد. همه ما هم گوش می‌کرديم. تا اين‌که رســيد به ماجرای آشــنایی خودش با ابراهيم و گفت: آشنایی ما برمی‌گردد به نيمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن 74 کيلو. قرار بود من با ابراهيم کشتی بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض مي‌کرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه ميشه قضيه کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نََفس عميقی کشــيد و گفت: آن سال من در نيمه‌نهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش. َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازی‌های او را ديده بودم. توی كشــتی اســتاد بود. با اين‌که شــگرد ابراهيم فن‌هایی بود که روی پا مي‌زد. اما اصلاً به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به فينال رفتم. ابراهيم با اين‌که راحت مي‌تونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فكر مي‌كنم او از قصد كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعريف ديگه‌ای داشت. ولی من خوش‌حال بودم. خوش‌حالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر مي‌کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فينال با اين‌که قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پای آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او ديده‌ام. خدا را هم شکر مي‌کنم که چنين رفيقی نصيبم کرده. صحبت‌هايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هايش فکر مي‌کردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روی يکی از ديوارها براي هركدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادی رزمنده‌ای با خصائص پوريای ولی» . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 📚 ٩٨٨ ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت . از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. همیشه می گفت : دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی می کشید . ابراهیم همیشه می گفت : اگر خانم‌ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند ، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر می شود و نامحرم جرأت پیدا نمی کند کاری انجام دهد . 🥀🌷🌷🍃🌹🌹 🥀🌷🌷🍃🌹 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• ‏🙏اللهم_ارزقنا_شهادت •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٨٩ 🔰غفلت از سبک زندگی بیشترین ضربه را به ما وارد میکند. "مراقب باشیم که دشمنان قصد دارند روی فرهنگ شهادت🌷 و سبک زندی شهدا خاک بریزند" 🔸ما با ترویج این هم این دنیا و هم اخرت خود را تضمین میکنیم. تا میتوانید از این گنجینه تمام نشدنی و از این امامزادگان🕌 عشق بهره ببرید" مثل باشیم"برای خدا باشیم😇 تا خدا هم برای ما باشد♥️ . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ٩٩٠ در جبهه یک فرمانده ارتشی داشتیم که خیلی با ابراهیم رفیق بود. مرتب به ما سر می زد و ابراهیم هم حسابی او را تحویل می گرفت. تعجب کردم که اینها از کجا همدیگر را می شناسند. این فرمانده می گفت: ماجرای آشنایی ما به یک امر به معروف بر می گردد. یکبار من عمل حرامی انجام دادم و نمی دانستم این کار گناه است. همان روز دیدم جوانی خوش سیما از سنگر بسیجی ها به سمت من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، مقداری میوه تعارف کرد و کمی صحبت کردیم. بعد مرا از میان جمع بیرون آورد و خیلی محترمانه تذکر داد که : کار من اشتباه بوده و بهتر است دیگر انجام ندهم. اینقدر با مهربانی و روی خوش تذکر داد که شیفته این جوان شدم و مرید اخلاق خوبش شدم. شما بهترین امتی بودید که به سود انسانها آفریده شده اند ،(چون) امر به معروف و نهی از منکر می کنید و به خدا ایمان دارید. آل عمران/۱۱۰ 📚 . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
اگر پیامبر و ائمه معصوم بودند پس دلیل پیغمبر اکرم(ص) و سایر معصومین(ع) چیست؟ مگر معصومین گناه میکنند؟ ✍شهید مطهری: استغفار برای پاکان و نیکان علامت شدت حساسیت روح است. استغفار واقعی حکم این را دارد که انسان یک آینه صاف پاکی داشته باشد و مرتب روی این آینه را با یک دستمال صاف نازکی پاک کند؛ یک گرد مختصری می‌آید زود دستمال می‌کشد. یک آینه اگر صاف و شفاف باشد چیزهایی را که چشم هم هرگز آن را نمی‌بیند و درک نمی‌کند، نشان می‌دهد. اما ممکن است روی دیواری گرد فراوانی بنشیند به طوری که اگر شما یک دستمال روی قسمتی از آن بکشید و نگاه کنید، پر از گرد و خاک باشد ولی وقتی به آن دیوار به همین صورت نگاه می‌کنید، روی آن گرد و غباری احساس نمی‌کنید. تازه اگر دیوارِ سیاهی باشد، چنانچه مرکب هم روی آن بریزید این دیوار حساسیتی ندارد و چیزی را نشان نمی‌دهد. اما اگر یک ذره گرد روی آینه بنشیند آینه نشان می‌دهد. برای شخصی مثل پیغمبر اکرم(ص) هر گونه توجهی به غیر خدا حکم گرد روی آینه را دارد. با اینکه در همان حالی که به بنده‌ای توجه دارد یا دارد موعظه می‌کند یا با زن خودش حرف می‌زند و یا غذا می‌خورد هرگز و یک ذره غافل از خدا نیست، اما باز فرق است میان اینکه او همیشه با خدا خلوت کرده باشد و اینکه لحظه‌ای با خلق خدا در عین حال محشور باشد. همه اینها برای او حکم آن گرد را دارد که روی آینه می‌نشیند. هر چه که بیشتر استغفار کند حساسیتِ بیشترِ آن آینه را نشان می‌دهد. 📚 آشنایی با قرآن، ج14، ص249-248 ✅ . 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای انقلاب ودفاع مقدس و در مادران آنها
🔸ابلاغ رسمی سازمان ملل به اعضا جهت استفاده از عبارت کامل خلیج فارس و پرهیز از به کاربردن عبارات معجول و حتی واژه خلیج. . 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ١٠٢٣ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای درون و حال ابراهيم غبطه می خوردم. فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود. رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم، مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: «حاجات مردم به سوی شما از نعمت های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است » اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشینت رو امروز استفاده می کنی!؟ گفتم: نه، همینطور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم. عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری!؟ گفت: هیچی، مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم. خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور. رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه. و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خردهائی که به فروشنده میداد فهمیدم همان پول های مسافر کشی است. بعد با هم رفتیم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم. من آنها را نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسائل را تحویل می داد و می گفت: ما از جبهه آمده ایم، این‌ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگی نکند. اصلا هم خودش را مطرح نمی کرد. بعدها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت. برای همین ابراهیم به آنها رسیدگی می کرد. کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق انداخت که می فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم به کار می بست. . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
📚 ١٠٢۴ 🌹سلام بر ابراهیم🌹 حاجات مردم و نعمت خدا جمعی از دوستان شهید همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریبا دور به سمت خانه بر می گشتیم. پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع کرد از مشکلاتش گفت. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود. ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم بین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت! هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود، برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟! صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم. گفتم: خب پول نداشتیم، این که گناه نداره. گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفيق نداشتیم کمکش کنیم. . از 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون
: ثَلاثةٌ مِنْ أفْضَلِ الاَعْمالِ: شِبْعـَةُ جُوْعـَةِ المُسْلِمِ وَ تَنْفيسُ كُرْبَتِهِ وَ تَكْسُو عَوْرَتَهُ. سه چيز از برترين اعمال است: سير كردن گرسـنگى مسلمـان، زدودن غم مسلمان، پوشاندن زشتى و عيب او. مصادقة الأخوان، ص 44 طراحی |امام محمد باقر علیه السلام طراح|علی ناصری | 1401| 2023 . 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat ودیگر شهدای جاویدالاثر وپدران ومادرانشون