🌺🌷🌺🌷🌼🌸🌷🌺🌷🌺
📚 #داستان_نوزدهم
✍زمانی که
#فیض_کاشانی_در _قمصر_کاشان زندگی می کرد ،
#پدر_خانمش_، #ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت .
والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت :
من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ،
#عارف_بزرگوار ، #ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که #فیض_کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت :
من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت .
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
🍀🍀🍀🍀
با سلام
شما و دیگر دوستانمون به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
💕💕💕🌼💕💕💕