🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_پنجاه_وهشتم
📚 #رويه_آستر_را_نگاه_میدارد_يا_آستر_رويه_را؟
#پادشاهى_بود که سه دختر داشت.
روزى از آنها پرسيد:
"آيا رويه آستر را نگاه میدارد يا آستر رويه را؟".
دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
رويه آستر را نگاه میدارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر رويه را نگاه میدارد.
پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد.
و به دختر اولى و دومى گفت:
هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.
پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند.
مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بیعرضه اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.
او را خدمت پادشاه آوردند.
پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار به راه رفتن و کار کردن کرد.
پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.
تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت.
رفتند و رفتند تا به بيابانى صرسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني.
در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن میشد ديگر بالا نمى آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.
بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال التجار اش را به حسن بدهد، وارد چاه شد.
وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.
فورى سلام کرد.
ديو گفت:
"اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.
" سپس پرسيد:
"کجا خوش است؟"
حسن گفت:
"آنجا که دل خوش است."
ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد.
حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از
مال التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى خواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند.
شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى، اما حسن روى بارهاى خود خوابيد.
کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى شود، بدزدند.
اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.
قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه هاى ياقوت است.
معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
"اما بشنويد از حسن".
نيمه هاى شب حسن سر و صدائى شنيد.
چشم باز کرد و ديد از دريچه اى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين.
فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند.
چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.
حسن به تاجرها گفت مى توانم بارهاى شما را پيدا کنم به شرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.
تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مى توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي.
حاکم قبول کرد.
حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.
با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.
در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد.
دختر به او گفت:
وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو.
اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى کند بايد تو باشي.
حسن قبول کرد.
برگشت و بارهاى خود را آورد.
و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد.
دختر، قصر را به خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه اي!
عجب بريز و بپاشي!
پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد منش بود.
در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است.
قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.
مدتى گذشت.
روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمیديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مى دارد.
اين من بودم که آن پسر کچل و بى دست و پا را به اينجا رساندم.
پادشاه دهان دخترش را بوسيد و چند ده، را شش دانگ را هم به او بخشيد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar