☀️☘💐🌷🍄🍄🌷💐☘☀️
#داستان_١٢۵
📚 #قبا_سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید.
یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت.
یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند،
یکی گفت:
برام چی چی بیار، یک گفت :
برام آلانگو بیار،
یکی گفت :
برام دستبند بیار
فقط دختر کوچیکیه گفت:
هرچی خدا داد بیار.
مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه.
پادشاه آمد از آنجا برود
گفت:
ای مرد تو چکاره ای؟
مرد گفت مه قبا میدوزم.
پادشاه گفت:
چه قبائی؟
مرد گفت:
قبا سنگی.
پادشاه گفت:
سنگا قبا میکنی؟
مرد گفت ها.
مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت:
خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز.
مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟
دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز.
زن گفت:
وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس.
دختره آمد گفت:
بابا چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟
گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز.
دختر گفت:
وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده.
اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت:
بابا چتس؟
گفت :
ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات؟ بید چی چی گفت؟
تو چی چی میگوی؟
دختر گفت:
حالا بگو.
مرد گفت:
هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم :
قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟
سه روز هم مهلت گرفتم.
دختر گفت :
ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟
تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم.
مرد گفت :
آفرین از این دختر مرد و خساد و آمد و سلام کرد،
روز سیوم بید.
گفت: ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟
پادشاه گفت:
چه رسمونی؟
مرد گفت :
خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم.
پادشاه گفت:
چطوری ریگ، رسمون میشد؟
مرد گفت:
همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد.
مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم.
پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت:
کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند.
خوب پادشاه آخه عاقلس.
پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت :
کو خیله خوب بره مرد.
همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت:
وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟
چی چی میگد؟
غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت:
بابا چطور شد؟
مرد گفت:
هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت :
چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟
گفتم :
همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت:
بابا آفرین به تو دختر.
اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این
رانمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید.
دختر گفت :
خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه گفت :
آفرین، بر این دختر!
دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت :
ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت: پادشاه اینا برادون دادس.
دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت:
خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد.
خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت:
ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد
گفت:
بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد.
پادشاه گفت:
می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟
غلام گفت نه.
پادشاه گفت:
خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی.
غلام گفت نه،
پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست
گفت:
عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد.
نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#برای_خوشکامی_مردم_ایران
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
&&&🌺🌸🌼🌸🌺&&&
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
امید این شکلیه ، کاری نداره اطرافش چه اتفاقاتی داره می افته ؛ سبز میشه .
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان
#تاریخ_صلوات
💦💦❣💦💦❣💦💦❣💦💦
#داستان_١٢۶
📚 #اطاعت_از_شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت؛ به همسرش گفت:
تا من ازمسافرت بر نگشتهام تو نباید از خانه بیرون بروی.
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم.
اکنون شنیدهام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
#در_خانه_ات_بنشین_و
#از_شوهرت_اطاعت_کن!"
چند روزی گذشت.
زن شنید که مرض پدرش شدت یافته.
بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پیغامی فرستاد که:
یا رسول الله!
اجازه میفرمایید به عیادت پدر بروم؟
حضرت علیه السلام فرمودند:
- "نه!
در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!"
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد.
بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟
حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله این دفعه هم اجازه ندادند و فرمودند:
- "در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!"
پدرش را دفن کردند.
پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را به سوی آن زن فرستادند و فرمودند:
"به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند متعال گناهان تو و پدرت را بخشید."
📚 بحار: ج ۲۲، ص ۱۴۵
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_پیامبر_اعظم_صلی_الله
#صلوات
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
#صلوات_یادمون_نره
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐
#داستان_١٢٧
📚 #حکايت _نشاءاله_گفتن
يه مردى بود خياط.
پادشاه فرستاد عقب او.
طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه.
اين سه روز زحمت کشيد.
بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟
زنيکه گفت:
انشاءاله عدسپلو.
گفت:
شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مىخواى مسافرت کني؟
زنيکه گفت:
انشاءاله بگين به سلامتى مىخوريم.
گفت:
خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مىشه؟
همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت:
کيه؟
گفت:
واکن!
تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟
گفت:
واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت:
پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان.
سلطان گفت:
حبسش کنين!
چهل روز در زندان ماند.
بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند:
کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند.
شب اومد خونه.
وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟
گفت:
منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله.
آنوقت زنيکه گفت:
ديدى مرتيکه؟
اگر آنوقت به انشاءاله گفته بودى اينقدر انشاءاله، انشاءاله نمىگفتي، اينقدر صدمه نمىکشيدي.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄
#داستان_١٢٨
📖 #داستانک
جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت:
«آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت:
«آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت:
«چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«مراقب چشمانت باش.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
☀️☘☀️☀️💐💐☀️☀️☘☀️
#داستان_١٢٩
📚 #برزگر_و_خرس
کى بود يکى نبود.
پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت.
اين پيرمرد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين بهدست مىآورد.
يک روز پيرمرد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت:
عمو! خداقوت
مرا شريک خودت مىکني؟
کشاورز ترسيد و گفت:
بله، بله تو را شريک مىکنم.
خرس گفت:
تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مىروم و موقع آبيارى زمين برمىگردم.
مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت:
پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموشکار است و ديگر برنمىگردد.
من هم به کارم مىرسم.
شخم زدن مرد تمام شد.
زمين را تخم پاشيد و آنرا آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت:
عمو خدا قوت.
حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مىکني، مىروم و موقع وجين کردن برمىگردم.
پيرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت.
گندمزار سرسبز شد.
ساقههاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مىشد اما از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مىداد که خرس پيداش شد و گفت:
عمو، خداقوت.
خسته نباشي.
مثل اينکه کمى دير کردم.
حالا که علفهاى هرزه را وجين کردي، مىروم و وقت درو برمىگردم.
فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافههاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمنکوب بکوبد.
در اين موقع خرس سر رسيد و گفت:
عمو سلام. خدا قوت.
حالا که نرسيدم گندمها را درو کنم و تو دارى آنها را مىکوبي، مىروم و موقع باد دادن گندم مىآيم کمکت.
پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت.
کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آنرا براى باد دادن آماده کرد.
خرس نيامد و پيرمرد گفت:
امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!!
خدايا کاش که ديگر خرس نيايد.
باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد.
کارش را که تمام کرد.
تل بزرگى کاه و مقدارى گندم بهجا ماند.
دخترها جوالها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمرد، جوال اول را برداشت تا آنرا از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت:
عمو، خدا قوت!
مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است.
اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيدهاي، بايد سهم بيشترى ببري.
گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو.
پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرفها مىگذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت:
اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟
کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد.
روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کردهام و راهى به تو نشان مىدهم که تمام خرسها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اينطرفها را نگاه کنند.
روباه دوباره گفت:
من مىروم آن تپهٔ روبهروئى و با دمم گرد و خاک مىکنم.
وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند.
وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آنرا محکم ببند.
پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمنها نشست. خرس مشغول پر کردن جوالهاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد.
دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد:
عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟
پيرمرد جواب داد:
چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مىگردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند.
خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد.
پيرمرد کشاورز گفت:
برو داخل اين جوال.
من هم در آنرا مىبندم و روى جوال کاه مىريزم.
خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد.
پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد.
هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوانهايش هم خرد شد.
پيرمرد بهقدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود.
جوالها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت:
عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او بهمن مىرسد.
پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظهاى فکر کرد و گلويش را به انگشتهايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
روباه پرسيد:
اين صداى چه بود؟
مرد کشاورز گفت:
سگهاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مىآيند.
روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمىرسيد.
دلتان شاد و دماغتان چاق.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح #کشاورزان_مسلمان_صلوات
🍁همین الان که این پُست رو میخونی🍁
🍂 میلیونها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اصفهان و شیراز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اهواز و خراسان 🍂
🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂
🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁
بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعفها و قوتهای ما رو نداره؟
🤔#پایـیـــزفـصـــلتـفکـــراست🤔
✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ
وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ
✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را میداند
و هیچ برگی از درخت نمیافتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانهای در زیر تاریکیهای زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است.
📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹
#تدبردرقرآن
#فهم_قرآن_آسان_است
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 #رمز_موفقیت؛
⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که:
🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمیکنند.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پدر_ارسال_کننده
#صلوات
هدایت شده از نورالمهدی | ادعیه اسلامی
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر عظیم و شریف نادعلی
⭕️ ختم های ذکر شریف ناد علی
🔹 جهت عزت هر روز ۱۰ بار بخواند
🔸 جهت بستن زبان بدخواهان ۱۸ بار
🔹 جهت کسب علم وقت نماز صبح ۱۷ بار
🔸 جهت غنی هر صبح ۱۲ بار
🔹 جهت کثرت دولت هر روز ۳۱ بار
🔸 جهت کشف مهمات هر روز ۳۴ بار
🔹 جهت چشم زخم سه روز هر روز ۲۰ بار
🔸 جهت رفع تهمت صبح و شام ۴۰ بار
🔹 جهت رفع گرفتاریهای مهم هزار بار
🔸 جهت قوت قلب هر روز ۲۵ بار
🔹 جهت رفع اختلاف بین جمع هر روز ۳۰ بار
👈و ناد علی صحیح اینگونه است:
نادِ علیاً مُظْهِر العَجائِبْ تَجِدهُ عَوناً لَكَ في النَوائِبْ كُلُّ هَمٍّ و غَمٍّ سَيَنْجَلي بِوِلايَتِكَ ياعليُ ياعليُ ياعلي
⭕️ کانال مجموعه نورالمهدی 👇
(معتبرترین مرجع در نگارش و ارائهی #ادعیه_و_احراز اسلامی)
https://eitaa.com/joinchat/1431306305C7a3999fb11
🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join (پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_١٣٠
🌸حکایت دیدار با #امامزمان
_#اگر_انصاف_داشتی_امام_زمان_عجل_الله_را_می_دیدی .!!!
_جناب آقای حاج سید حمید مغربی،مداح مخلص وپیرغلام آذری زبان حضرت ابا عبدالله ع نقل کردند که :
شخصی به قصد زیارت حضرت بقیه الله عج الله، چهل شبانه روز در مسجد مقدس جمکران معتکف می گردد ولی موفق به زیارت حضرت نمی شود.
سپس با ناراحتی بسیار از مسجد جمکران به طرف حرم حضرت معصومه س می آید.
وقتی به صحن مطهر بی بی می رسد آقای مجتهدی در پیاده رو کنار صحن مشغول واکس زدن و تعمیر کفش هستند وشخص محترمی هم کنار ایشان نشسته است.
او که از قبل باحالات آقای مجتهدی آشنایی داشته، نزد ایشان رفته وبه صورت اعتراض آمیزی می گوید دیدید با چه زحمتی چهل شبانه روز در مسجد جمکران ماندم اما خبری نشد؟؟
آقا به او می گویند عجب عجب!!!
🌸🍃 #_آیینه_شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب زن به خانه،سپس میهمان طلب🌸🍃
_ولی او متوجه کلام آقا
نمی شود.
درهمین بین شخصی از راه رسیده وبه آقا مجتهدی می گویند کفش های مرا واکس بزنید.
هنگامی که ایشان کفش های او را واکس می زنند، او از مبلغ اجرت سوال میکند؟
آقا میفرمایند بابت واکس کفش ها، پنج ریال بدهید.
او با تعجب میگوید پنج ریال؟
در جاهای دیگر دو تومان می گیرند!
چرا شما اینقدر ارزان حساب میکنید؟
آقادرجواب به او میگویند:
خیر آقا جان، سه ریال برای واکس مصرف شده ودو ریال برای دستمزد خودم که جمعا پنج ریال میشود.
وبااین که او راضی به پرداخت دو تومان بوده، آقا پنج ریال بیشتر از او نمی گیرند.
وقتی مشتری آنجا را ترک میکند،آن شخص جمکرانی به آقای مجتهدی می گوید او که خودش به این مبلغ راضی بود، چه اشکالی داشت دو تومان را می گرفتید؟
درآن هنگام شخص محترمی که نزد آقا نشسته بود بلند شده و میفرمایند:
(وقتی انسان پنج ریال را دو تومان بگیرد،امام زمانش را نمی بیند.)
و سپس آنجا را ترک می کنند.
شخص جمکرانی که خیلی ناراحت میشود به آقای مجتهدی میگوید ببین رفیقت چه می گوید.
آقا پس از نگاهی در جواب می فرماید بی چاره نشناختی؟؟!
آن شخص ،خود امام زمان علیه السلام__بودند اما تو نتوانستی استفاده کنی.
وقتی آن شخص معترض این مطلب را میشنود، متحیرانه چند قدمی به سمتی که حضرت رفته بود می رود ولی کسی را نمی بیند، هنگامی که بر میگردد تا نزد آقای مجتهدی برود، می بیند از ایشان و بساط کفاشی هم اثری نیست!
#برگرفته_از
#کتاب_لاله_از_ملکوت_جلد_دوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_حول_حالنا_بظهور_الحجه
#اللهم_صل_علی_محمد
#و_آل_محمد_وعجل_فرجهم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_و_تعجیل_در
#فرج_امام_عصر_عج_صلوات