#داستان٣۶٩
📌 سیدحمید قبل از شهادت به #زیارت_حضرت_سیدالشهداء_ع رفت
🔹️ با چند نفر مجاهدان عراقی در هور همکاری می کردیم.
فکر زیارت امام حسین(ع) یک لحظه سیدحمید را آرام نمی گذاشت.
◇ با مجاهد عراقی قرار شد کارهای جعل کارت تردد و بقیه مسائل را حل کند.
یک روز آمد سر وقت سیدحمید که برویم.
◇ مجاهد عراقی می گفت:
از ایستگاه ایست و بازرسی بصره رد که شدیم،
شب را در منزل خودم بودیم و فردا عزم حرم کردیم.
◇ حرف ها را قبلا زده بودیم که بایداحساسات خود را کنترل کنی که استخباراتیها متوجه نشوند.
🔹️ سیدحمید تا چشمش به ضریح #امام_حسین (ع) و حرم بیزائرش افتاد،
از خود بیخود شده بود.
◇ هرچه بچه ها ایما و اشاره و قسم دادیم، کارگر نیفتاد.
حالا سید ۲۰ دقیقه ای میشد که کنار ضریح مشغول راز و نیاز بود.
◇ دونفر سرباز استخبارات را مشغول کردند و منهم سیدحمید را به زور جدا کردم و از مسیر دیگری خارج شدیم.
🔹️ شهید سید حميد میرافضلی در بهمن ماه ۱۳۳۵ در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد و در ۲۲ اسفند سال ۱۳۶۲ به همراه سردار #شهید ” #حاج_محمد_ابراهیم_همت “، فرمانده محبوب لشکر محمد رسولالله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و #به_شهادت رسید.
📚 کتاب:
#پا_برهنه_در_وادی_مقدس
ناشر:
گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
#زائر_کربلا
#سید_پا_برهنه
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
#شهادت_جزیره_مجنون_۱۳۶۲
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
.
@shahid_farajzade
#داستان۶٠۵
#شهیدانہ
بہیڪےازدوستاشگفتم:
جملہایازشھیدبہیاددارید؟!
گفت:
یڪبارکهجایدوستامقیافہگرفته
بودم
ابراهیمڪنارماومدو
گفت:
#نعمتےڪہخداوندبهتودادهروبہرخ
دیگراننڪش...
#شهید_ابراهیم_هادی
.#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
😍دعوتید به جشن عروسی❤️
برادر#شهید_روح_الله_عجمیان
و
خواهر#شهید_سلمان_امیر_احمدی
💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س)
🌟زمان:چهارشنبه۲۱دی ماه ساعت۱۵
🌟مکان:مترو بهارستان،نرسیده به سرچشمه ،کوچه شهید صیرفی پور،مجموعه سرچشمه
📌با حضور خواهر#شهید_ابراهیم_هادی
مادر#شهید_اصغر_پاشاپور❤️
📌با حضورجانباز مدافع حرم
#امیر_حسین_حاجی_نصیری
#ازدواج_شهدایی
#دختران_انقلاب
😍جزئیات مراسم را در کانال زیر دنبال کنید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
🌺🌹🌷☀️🌸🌻🌺🌹🌷
📚 #داستان٨٣۵
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت1 🍃
▪️#چرا_ابراهيم_هادی؟
💠تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امينالدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشهی سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست!
امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي.
من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي، اينها هستند.
🍃بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهرهی مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوهاي بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. من چهرهی او را بارها ديده بودم. شک نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!
سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كردهاند چنين سخني ميگويد!؟
او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهد كه... او كه سالها قبل از دنيا رفته!!
هيجان زده از خواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد ۱۳۸۶ مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم (ص) بود.
اين خــواب، روياي صادقانهاي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را که ديده و شنيده بودم نوشتم.
ديگر خواب به چشمانم نميآمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم.
📿فراموش نميكنم، آخرين شــب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچههاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
مراســم بهخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل كوچهی شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين اللهكرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!
🌱آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
اين صحبتها، ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يک رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
و من در همهی كلاسهاي درس و براي همهی بچهها از او ميگفتم.
🍁هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟!
فرداي آن روز، بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانههاي خانقاه بايد جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديک شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم.
شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهدهی ما نهاده است.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 داستان٨٣۶
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت2 🍃
💠ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال ۱۳۳۶ در محلهی شــهيد آيت الله سعيدی حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.
او چهارمين فرزند خانواده بشــمار ميرفت.
با اين حال پدرش، مشــهدي محمد حسين، به او علاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود.
پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
ابراهيم نوجوان بود که طعم تلخ يتيمي را چشــيد.
از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد.
دوران دبســتان را به مدرســه آیتاله طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس
ابوريحان و کريمخان زند.
ســال ۱۳۵۵ توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود.
از همان سالهاي پاياني دبيرستان، مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
حضور در هيئت جوانان وحدت اسـلـامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزي انقلاب اسلامی، شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد.
او همزمــان بــا تحصيل علم، بــه کار در بازار تهران مشــغول بود.
پس از انقلاب، در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
📿ابراهيــم در آن دوران، همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود.
با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد.
در واليبال و کشــتي بينظير بود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه ميايستاد.
مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيدهی "بازي دراز" و "گيلانغرب" تا دشتهاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماســههاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي ميکند.
در عملیات والفجر مقدماتي، پنج روز به همراه بچههاي گردانهاي کميل و حنظله در کانالهاي فكه مقاومت کردند، اما تسليم نشدند.
ســرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرســتادن بچههاي باقيمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست.
خدا هم دعايش را مســتجاب كرد.
ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
#بیادعلیرضا
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌺
📚 #داستان ٨٣٨
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت3 🍃
🔺راوی: رضا هادی
💠در خانهای کوچک و مســتاجری در حوالی ميدان خراسان تهران زندگی میكرديم.
اولين روزهای ارديبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است.
خدا در اولين روز اين ماه، پســری به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر میكرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق میكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلی بانمکی است.
اسم بچه را هم انتخاب كرد: "ابراهيم"
پدرمان نام پيامبــری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود، و اين اسم واقعا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را میديدند با تعجب میگفتند: حســين آقا،
تو ســه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پســر اينقدر خوشحالی میكنی؟!
پــدر با آرامش خاصی جواب میداد:
اين پســر حالــت عجيبی دارد!
من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بندهی خوب خدا میشــود، اين پسر نام من را هم زنده میكند!
راست میگفت.
محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود.
هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر ديگر به خانوادهی ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد.
🍃ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســهی آیتاله طالقانی در خيابان زيبا رفت.
اخلاق خاصی داشت.
توی همان دوران دبستان نمازش تری نمیشد.
یکبار هم در همان ســالهای دوران دبســتان به دوستش گفته بود:
بابای من آدم خيلی خوبيه.
تا حالا چند بار #امام_زمان ( #عج) را توی خواب ديده.
وقتي هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشــته، #حضرت_عباس_علیهالسلام را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زمانی هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود:
پدرم ميگه،
#آقای_خمينی، كه شاه چند ساله تبعيدش كرده،
آدم خيلی خوبيه.
حتــی بابام ميگه:
همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند
. چون مثل #دستورات_امام_زمان ( #عج) میمونه.
دوســتانش هم گفته بودند:
ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت میكنه.
شــايد برای دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود، ولی او به حرفهای پدر خيلی اعتقاد داشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🍃🌺
📚 #داستان٨۴٢
داستان بسیار خواندنی از:درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن بی حجاب دادند...
مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین #شهیدحاج_شیخ_احمد_کافی
رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند:
داشتم می رفتم قم،ماشین نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود.
هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند)
و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟!
بردار یکی بشینه!!
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست.
گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش؟!
همه خندیدند.
گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده!
زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند؟!
گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه
گفتم:خب چرا چادر روش کشیده؟! گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،انگولکش نکنن،خط نندازن روشو..
گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن..
من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم....
.📚منبع:هفته نامه پرتو سخن ص 5 شماره 736
📚 .
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 #داستان٨۴٣
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت4 🍃
"روزی حلال"
🔺راوی: خواهر شهيد
پيامبراعظم (ص) میفرمايــد:
فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياری كنيد،
زيرا هر كه بخواهد میتواند نافرمانی را از فرزند خود بيرون كند.
(نهج الفصاحه حديث ۳۷۰)
🍃بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهی نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت میداد.
او خوب میدانست که پيامبر میفرمايد:
"عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است".
( بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۷)
📿برای همين، وقتی عدهای از اراذل و اوباش در محلهی اميريه آن زمان، اذيتش كردند و نمیگذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازهای كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول كارگری شد. صبح تا شــب مقابل كوره میايستاد. تازه آن موقع توانست خانهای كوچک بخرد.
ابراهيــم بارها گفته بود:
اگر پــدرم بچههای خوبی تربيــت كرد، به خاطر
سختیهایی بود كه برای رزق حلال میكشيد.
هــر زمان هم از دوران كودكی خودش يــاد میكرد، میگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار میكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد میبرد. بيشــتر وقتها به مسجد آيتالله نوری پائين چهارراه سرچشمه میرفتيم.
🍃آنجا هيئت حضرت علیاصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت.
يادم هســت كه در همان سالهای پايانی دبســتان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همهی خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده، اما روی حرف پدر حرفی نمیزد.
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردی داداش؟! پدر در حالی كه هنوز ناراحت نشــان میداد، اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه میرفتم، ديدم يه پيرزن، كلی وسایل خريده، نمیدونه چيكار كنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم كمک كردم.
وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلی تشكر كرد و یک سكهی پنج ريالی به من داد.
نمیخواستم قبول كنم، ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون برایش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت میدهد.
دوستی پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمرهی آن در رشــد شخصيتی اين پسر مشخص بود.
🍃 اما اين رابطهی دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهای پدر را از دســت داد. در یک غروب غم انگيز، ســايهی ســنگين يتيمی را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ، به زندگی ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه میكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
.
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
📚 #داستان٨۴۵
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃#پارت5🍃
💠گفتم:
ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد.
بعد هم آمد و کنار من نشست.
حاج آقا داشت صحبت میکرد.
از مظلوميت امام حسين (ع) و کارهای يزيد میگفت.
اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش میکرد.
وقتی چراغها خاموش شد، به جای اينکه اشک بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش میکرد.
يكدفعه زد زير خنده.
بعد هم گفت:
عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده.
مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير میكنه.
ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم.
دوستی ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همهی كارهای اشتباهش را کنار گذاشت.
او يکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم.
بعد از ورزش، يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد.
بعد گفت:
رفقا من مديون همهی شما هستم، من مديون آقا ابراهیم هستم.
از خدا خيلی ممنونم.
من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش میکرديم.
بــا بچهها آمديم بيــرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم.
چقــدر زيبا يکیيکی بچه ها را جــذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت میکشاند و #به_قول_خودش_میانداخت
#تو_دامن_امام_حسين(ع).
🍃ياد حديث
#پيامبر_به_اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند:
" #يا_علی،
اگر يک نفر به واسطهی تو هدايت شود، از آنچه آفتاب بر آن میتابد بالاتر است".
٭٭٭
📿از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام میشــد اين بود که بچهها به صورت گروهــی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند.
يک شب ماه رمضان ما به زورخانهای در کرج رفتيم.
🍃آن شب را فراموش نمیکنم.
ابراهيم شعر میخواند.
دعا میخواند و ورزش میکرد.
مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای بود.
چند سری بچههای داخل گود عوض شدند،
اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود.
اصلا به کسی توجه نمیکرد.
پيرمردی در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه میکرد.
پيش من آمد.
ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت:
آقا، اين جوان كيه؟!
با تعجب گفتم:
چطور مگه!؟
گفت:
"من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت.
من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم.
تا الان هفت دور تسبيح رفته يعنی هفتصدتا شنا!
تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم میخوره."
وقتی ورزش تمام شد،
ابراهيم اصلا احساس خستگی نمیکرد.
انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را برای قویشــدن انجام میداد.
هميشــه میگفت:
بــرای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشــته باشــيم.
مرتب دعا میکرد كه:
خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
ابراهيم در همان ايام، يک جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد.
حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود.
اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد!
میگفت:
اين کارها عامل غرور انسان می شه.
میگفت:
مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســی قویتر از بقيه است.
من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم میشوم.
در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
🌱بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و میديد که شــخصی خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض میکرد.
اما بدن قوی ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که "ســيدحســين طحامی" قهرمان کشــتی جهــان و يکی از ارادتمندان حاجحســن،
به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
.
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌺
📚 #داستان٨۴٧
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت6🍃
#پهلوان
راوی: حسين اللهكرم
📿ســيدحسين طحامی (کشتیگير قهرمان جهان) به زورخانهی ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد.
هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نمیرفت،
اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت.
بعد از پايان ورزش، رو کرد به حاجحســن و گفت:
حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاجحســن نگاهی به بچهها کرد و گفت:
ابراهيم، بعد هم اشاره کرد، برو وسط گود.
ًدر کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود میبازد.
کشتی شــروع شد.
همهی ما تماشــا میکرديم.
مدتی طولانی دو کشتیگير، درگير بودند، اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.!
بعد از کشتی، سيدحسين بلندبلند میگفت:
بارک الله،
بارک الله،
چه جوان شجاعی،
ماشاءالله پهلوان!
٭٭٭
🍃ورزش تمام شده بود.
حاجحسن خيرهخيره به صورت ابراهيم نگاه میکرد.
ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟
حاجحســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
قديمها تو تهران،
دو تا پهلوان بودند به نامهای حاجسيدحسن رزاّز و حاجصادق بلورفروش،
اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود.
اما مهمتر از همــه اين بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش، کارشان را با چند آيه از قرآن و يه روضهی مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع میکردند.
نفسِ گرم حاجمحمدصادق و حاجسيدحسن، مريض شفا میداد.
بعــد ادامه داد:
ابراهيم،
من تو رو يه پهلوان میدونم مثل اونها!
ابراهيم هم لبخندی زد و گفت:
نه حاجی،
ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاجحســن اينطور از ابراهيــم تعريف میکرد،
ناراحت شدند.
🌱فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند.
قرار شد بعد از ورزش، با بچههای ما کشتی بگيرند.
همه قبول کردند که حاجحسن داور شود.
بعد از ورزش، کشتیها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد،
دو کشتی را بچههای ما بردند،
دو تا هم آنها.
اما در کشتی آخر، كمی شلوغ کاری شد!
آنها سر حاجحسن داد میزدند.
حاجحسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچههای مهمان اســت.
آنها هم که ابراهيم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند.
برای همين، شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند.
چند لحظهای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد.
با لبخندی که بر لب داشــت با همهی بچههای مهمان دست داد.
آرامش به جمع ما برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
.
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
📚 #داستان٨۵١
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت7 🍃
"واليبال تک نفره"
راوی: #جمعی_از_دوستان_شهيد
💠بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياری از ورزشها قهرمان اســت.
در زنگهای ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود.
هيچکس از بچه ها حريف او نمیشد.
يکبار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد!
فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.
همهی ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد.
از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی میکرد.
بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتشنشانی خيابان هفده شهريور بازی میکرديم.
خيلی از مدعیها، حريف ابراهيم نمیشدند.
اما بهترين خاطرهی واليبال ابراهيم بر میگردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب.
در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچههای رزمنــده در آن بازی میکردند.
يک روز چند دســتگاه مينیبوس برای بازديــد از مناطق جنگی به گيلانغرب آمدند که مســئول آنها آقای داودی رئيس ســازمان تربيتبدنی بود.
آقای داودی در دبيرستان، معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل میشناخت.
ايشان مقداری وسایل ورزشی به ابراهيم داد و گفت:
هر طور صلاح میدانيد مصرف کنيد.
بعد گفت:
دوســتان ما از همهی رشتههای ورزشی هستند و برای بازديد آمدهاند.
🍃ابراهيم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد، تا اينکه به زمين واليبال رسيديم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچههاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاری یک مسابقه چيه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد.
پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــهای بودند يک طــرف بودند،
ابراهيم به تنهائــی در طرف مقابل.
تعداد زيادی هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلی،
با پای برهنه و پاچههای بالازده و زير پيراهنی، مقابل آنها قرار گرفت.
به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.!
بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد.
بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.
آنها باورشان نمیشــد که يک رزمندهی ساده، مثل حرفهایترين ورزشکارها بازی كند.!
📿يکبــار هم در پادگان دوكوهــه، برای رزمندهها،
از واليبــال ابراهيم تعريف كردم.
يكي از بچه ها رفت و توپ واليبال آورد.
بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نمیرفت و بازی نمیكرد،
اما وقتی اصرار كرديم گفت:
پس همهی شما يکطرف، من هم تكی بازی میكنم!
بعــد از بازی، چند نفر از فرماندهان گفتند:
تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم...!
ابراهيم هر ضربهای كه میزد، چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد میكردند و روی زمين میافتادند!
ابراهيم در پايان، با اختلاف زيادی بازی را برد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
. .
#بیادعلیرضا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 #داستان٨۵٨
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت8
شرط بندی
راویان ـ مهدی فريدوند، سعيد صالح تاش
تقريباً سال 1354 بود.
صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم.
سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههای غرب تهرانيم،
#ابراهيم_کيه!؟
بعد گفتند:
بيا بازي سر 200 تومان.
دقايقی بعد بازی شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند.
همان روز به يكي از محلههای جنوب شــهر رفتيم.
ســر 700 تومان شــرط بستيم.
بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم.
موقع پرداخت پول،
ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
يکدفعه ابراهيم گفت :
آقا يكي بياد تكی با من بازی كنه.
اگه برنده شــد ما پول نمیگيريم.
يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد.
ابراهيم خيلي
ضعيف بازي كرد.
آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.
من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم
گفتم :
آقا ابــرام،
چرا اينجوری بازی كردی؟!
باتعجــب نگاهم كرد و
گفت:
ميخواستم ضايع نشن!
همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان
آمدند.
آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.
ابراهيم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازي ميکرد.
آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!
#سلام_بر_ابراهیم
. .
#بیادعلیرضاوبابا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون