eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
364 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
911 ویدیو
254 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_100 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خم شدم و دستش رو بوسیدم مامان هم پیشانیم رو بو
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دستام که هنوز تو دستای پروانه بود شروع کرد به لرزیدن پروانه: خوبی دیبا؟ اتفافی افتاده؟ برو بالا ببین چی شده... دستام رو از دستاش جدا کردم ـ فقط دعام کن پروانه لرزش رو تو تمام تنم احساس میکردم با کمک میله ها با سرعت خودم رو رسوندم پشت در اتاق جهان تاج در زدم... جهان تاج:بیا تو! وارد که شدم اول فضا رو خیلی سریع انالیز کردم... جهان تاج عصبانی رو مبل نشسته بود واحسان با حال پریشانی روبروش بود وهعی با دستمال عرق پیشانیش رو پاک میکرد وسرشو پایین انداخته بود. واقعا ترسیده بودم قراره چه اتفاقی برام بیفته؟! جهان تاج پوزخند تحقیر آمیزی زد وروشو به سمتم برگرداند وبه من اشاره کرد: این، الان تو منظورت اینه؟ فهمیدم احسان ماجرا رو گفته نگاه غضبناکی بهش کردم حتی نگاهمم نمیکرد ازبس عرق میریخت انگار تا چند دقیقه دیگه تمام میشد. جهان تاج صورتش به سمت احسان بود وداشت به احسان تشر میزد: تو دست رد به سینه ی پریا زدی به خاطر یه خدمتکار؟؟؟ اصلا از چیه این خوشت امده؟؟ جواب بده دیگه بلند شد وبا قدم های بلند خودشو رساند به من جهان تاج: فقط بگو توی نوکر چیکار کردی با پسرِمن...؟؟؟ میدونم چشم به پولش دوختی... براش نقشه کشیدی احسان از سرجاش بلند شد: ماااامااان بدون اینکه صورتش رو برگردونه با دست به سمت احسان اشاره کرد وگفت: تو ساکت دوباره منو مخاطبش قرار داد: فقط بگو چیکار کردی... چه جوری مخش رو زدی؟ سحر وجادویی چیزی کردی؟ احسان من اینجوری نبود اخه تو... باز صدای ملتمسانه احسان بلند شد: مامان خواهش میکنم جهان تاج: بابا این نوکر ماست من به خانواده چی بگم؟! میفهمی نوکر... دیگه طاقتم تمام شد زیر لب گفتم: دیگه نیستم دیگه نوکرتون نیستم پول این ماه هم ارزونی خودتون با سرعت رفتم به سمت در بدون اینکه به عقب نگاه کنم رفتم بیرون ودر و محکم بستم سریع رفتم تو اتاق لباسم رو عوض کردم وچادرم رو روی سرم انداختم باعجله رفتم تو اشپزخانه وپروانه رو محکم بغل کردم پروان: چی شده؟؟ کجا میری؟؟ ـ میرم برای همیشه پروان: چرا؟؟ چی میگی؟؟ از اغوشش جدا شدم ـ فعلا وقت ندارم اما بهت میگم پروانه میگم! حلالم کن خیلی دعام کن واز اشپزخانه با سرعت خارج شدم به سمت در خروجی توحیاط بودم که صدای احسان پشت سرم امد که نفس نفس میزد احسان: خانـــــم شریف خانم شریف پام رو تند کردم وشبیه دو خواستم فقط از این عمارت برم احسان: دیبا یه لحظه وایسا خب با شنیدن اسمم از زبونش ناخودآگاه میخکوب شدم 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تا امدم خودم رو جمع کنم وبه راه رفتنم ادامه بدم خودشو بهم رساند احسان: ببخشید مجبور شدم یعنی باید یکیو معرفی میکردم چاره چی بود؟ نگفتم که شما جوابتون مثبته گفتم من شما رو میخوام یعنی... با صدای بلند پریدم تو حرفش ـ بس کنین لحن صدام و کنترل کردم وارام تر ادامه دادم ـ خواهشا بس کنین شما که کار خودتون رو کردین بدون اینکه به من بگین و دیدید هنوز هیچی نشده چه طور تحقیر شدم بغضم رو قورت دادم ـ اما حالا من یک درخواست ازتون دارم سرشو که تا این لحظه پایین بود بالا اورد ـ من که دیگه پامو تو این عمارت برای کار نمیگذارم وشما هم حق ندارید دیگه نه به من زنگ بزنین نه بیاین در خونمون تمام! همانطوری که مات ومبهوت وبا ناباوری وغم الود داشت نگاهم میکرد مجال حرف زدن بهش ندادم واز عمارت زدم بیرون. اشک تمام صورتم رو گرفته بود ادمای تو خیابان با تعجب نگاهم میکردن حوصله اتوبوسم نداشتم پس اژانس گرفتم ** از اژانس پیاده شدم حتی حوصله پیدا کردن کلید تو کیفمم نداشتم زنگ خانه رو زدم بعد چند لحظه در باز شد. اشکام رو پاک کردم سرمو انداختم زیر ومیخواستم مستقیم برم وصورتم رو بشورم که مامان امد تو حیاط. مامان: چه قدر امروز زود امدی؟ من که توقع نداشتم مامان بیاد تو حیاط از شنیدن صداش شوکه شدم وسرمو بالا اوردم. تا صورت قرمز وباد کرده امو دید یکی ارام زد رو گونه اش وگفت مامان: دیبا مامان چی شده؟؟؟ چرا گریه کردی؟ دِ دختر حرف بزن چرا حرف نمیزنی دیگه بس بوذ مخفی کاری منم ادمم تا کِی میتوانم تو خودم بریزم وپنهان کنم؟ سرمو انداختم پایین با چند قدم خودمو بهش رساندم ومحکم بغلش کردم مامان که همیشه اغوشش برام باز بود گرم بغلم گرفت مامان: الهی قربون دلت برم چی شده؟ به هق هق افتاده بودم ـ دیگه نمیرم دیگه نمیرم اون عمارت مامان: من از اولشم موافق نبودم بری اشکال نداره حالا نمیتوانی حرف بزنی نزن بعدا برام تعریف کن ومحکم تر در اغوشم گرفت با دیدن صورت غمزده دنیا بین اشک هام سعی کردم خودم رو کنترل کنم بوسه ای سر شانه مامان زدم و خودم رو از اغوشش جدا کردم درحالیکه اشکام رو پاک میکردم گفتم: شما برید من صورتمو میشورم میام 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_102 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تا امدم خودم رو جمع کنم وبه راه رفتنم ادامه
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• صورتمو که شستم رفتم داخل خانه. به صورت مظلومانه دنیام که نگاه کردم ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم. ـ مامان چی غذا پختید؟ اخه گشنمه وخنده مصنوعی کردم معلوم بود که هردوتاشون متوجه نقش بازی کردن ضایعم شدن ولی مامان به روم نیاورد مامان: اره عزیزم غذا امادست تا با دنیا سفره رو پهن کنید من هم غذا رو میارم. ـ چشم روبه دنیا گفتم: بلند شو بریم سفره رو پهن کنیم تا این روده بزرگه روده کوچکه رو نخورده. بالاخره موفق شدم و دنیا خنده ای کرد وبلند شد. ** صدای زنگ گوشیم بلند شد پروانه بود باید بهش چی میگفتم... کلید وصل تماس رو که زدم صدای گرم ومهربانش تو گوشم پیچید پروان: سلام، خوبی دختر؟ نمیگی یهو با اون حال از عمارت میری چه بلایی سر من میاد؟ ـ سلام قربونت برم توخوبی؟ پروان: با زبان خوش میگی چته یا برم سراغ گله کردن از غریبه ونامحرم بودنم؟ ـ نه نه حس و حالشو ندارم چیو میخوای بدانی؟ پروان: همه چیو اونروز چرا ازعمارت اونجوری رفتی؟ کِی بر میگردی؟ بغض توی صدام پیچید... ـ هیچ وقت بر نمیگردم پروان! جوری تحقیرم کرد که... اخه من چه گناهی کردم بی پولی هم جرمه که به خاطرش مجازات بشم؟ پروان: یعنی قراره باز من تنها بشم؟ چرا اخه؟ میخواستم خودمو خالی کنم وبهش بگم ـ چون... شاید تعجب کنی ولی ... یادته که احسان با مکث کوتاهی ادامه دادم: خان، باید تو مهلت یک هفته دختری رو معرفی کنه پروان: اره خب دختری که میخواست کلافه دستمو به پیشانیم کشیدم ـ اوهوم واون... منو معرفی کرد پروانه برای ثانیه هایی سکوت کرد بعد به حرف اومد: یک حدسایی زده بودم اما باورم نمیشد کِی بهت گفت؟ چی شد؟ صدای بوغی امد که معلوم شد پشت خطی دارم نگاه به صفحه گوشی کردم باز احسان بود اخه این بشر خسته نمیشه انقدر تماس وپیامک بی جواب میزنه؟ خوبه بهش گفتم زنگم نزنه اخه چرا میخواد این بلا رو سرمن بیاره چرا ولم نمیکنه... پروان: دیباااا خوبی؟ هستی هنوز پشت خط؟ تازه یادم اومد این بنده خدا هنوز پشت خطه ـ ای وای ببخشید حواسم پرت شد اوممم میشه بعدا که حالم بهتر شد بهت بگم؟ پروان: اره بابا حتما ـ فقط من موبایلمو خاموش میکنم به خونمون زنگ بزن پروان:باشه خداحافظ ـ خداحافظ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با بی میلی اگهی های تدریسو روی میز فروشنده گذاشتم تا برام چاپ کنه حوصله ی نصب اگهی و حتی تدریسم نداشتم. اما خب چاره ای هم نداشتم هر روزی که بیکار بگردم اخرماه باید روی خودم فشار بیارم. تا اگهی هارو چاپ کنه روزنامه نیازمندی رو از کیفم در اوردم تا ببینم میتوانم یک کار نیمه وقت پیدا کنم یانه فروشنده: بفرمایید خانم اگهی هارو گرفتم وکارتم رو بهش دادم ـ ممنون رمزشم ۱۷۷٨ تودلم گفتم با این حالم میترسم خرج تبلیغاتمم نتوانم در بیارم. کارتم وهمراه با رسید بهم داد یک نگاهی به رسید کردم وبعد به نشانه تشکر سری تکان دادم واز مغازه خارج شدم. هوا رو به تاریکی میرفت همین که امروز دل از ان خانه کندم وامدم بیرون کافیه نصب اگهی باشه برای فردا تو ایستگاه اتوبوس نشستم گوشیمو دراوردم و رفتم تو پیامک وشروع کردم باز پیامک های احسان را خواندن. از اولینش واولین قرارمون تا خواهش های این اخیرش چادرم رو جلو اوردم ۲روزه هیچ پیامی نداده. هه چه زود ازم دست کشید اما... اما مگه هدفم همین نبود که ازم دست بکشه اتوبوس رو از دور دیدم که داره میرسه ایستادم که منو ببینه ویهو جام نگذاره کارت زدم و سوار شدم نشستم وسرم وگذاشتم به شیشه اتوبوس وباز هجوم افکار. غیر این خوددرگیری های فکری خودم که میدانم تو دلم چه خبره اره دیبا با خودت رو راست باش تو نگرانشی... تو دلتنگشی... اره دلتنگشم خیلی هم دلتنگشم... از این اعتراف خودم تنم لرزید اخه من چمه؟ احسان تو بامن چیکار کردی؟ ** ظرفای شام رو جمع کردم وبردم تو اشپزخانه وگذاشتمشون تو ظرفشویی و ابشون کشیدم. همچنان که دستامو با لباسم خشک میکردم گفتم: مامان با من کاری ندارید؟ مامان: نه عزیزم برو استراحت کن لبخندی به روش زدم امدم جلو بوسه ای به دستش زدم مامان هم سرم و نوازش کرد رفتم تو اتاق و تو لحافم خوابیدم وپتو را تا گردنم بالا اوردم. خیلی خسته بودم اما افکار نمیگذاشت لحظه ای خواب برم. مامان ودنیا خواب رفته بودند ومن از بس این پهلو ان پهلو شده بودم بدنم درد میکرد. کلافه شده بودم دلتنگی دل نگرانی دل مشغولی اخه باید با این دل چیکار میکردم. قفل گوشیمو زدم ساعت ۳:۲۵ دقیقه رو بهم نشان میداد باید برای رهایی میرفتم در خانه معشوق اصلی کسی که درمان تمام دردها دستشه وخیرم رو میدونه. بلندشدم و وضو گرفتم چادر سفیدم که پر بود از گلهای ریز صورتی رو روی سرم انداختم. سجاده سبزم رو پهن کردم وتسبیح تربتش رو بوییدم بوسیدم وروی چشمام گذاشتم. بلند شدم دست هامو بردم کنار گوشم: دو رکعت نماز شب میخوانم قربه الی الله الله اکبر 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_104 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با بی میلی اگهی های تدریسو روی میز فروشنده گ
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نماز صبحم را خواندم وبعدش یک سجده طولانی رفتم وهمه چی رو به خدا واگذار کردم. خیلی ارام تر شده بودم. احساس کردم چشمام سنگین شده کنارجانماز دراز کشیدم وهمانطور که داشتم به مهر نگاه میکردم وحرف میزدم به خواب شیرینی رفتم. ** چشمامو که باز کردم دیدم دنیا داره تلویزیون میبینه ومامان هم تو اشپزخانه مشغوله. یه دستی به چشمام کشیدم و از جام بلند شدم. ـ سلام صبح بخیر مامان: سلام عزیزم دنیا: به سلام اجی خوابالو همانطور که چادرم را دور دستم بود که روی جالباسی اویزانش کنم ادای دنیا رو در اوردم و روبه دنیا گفتم: حالا یک روز زودتر من بیدارشدیاااا وخندیدم دنیا خیلی حق به جانب دستی به کمر زد وگفت: اجی خانم نگاه ساعت کردی؟؟؟ نگاه ساعت کردم ساعت ۱۰:۲۰ بود ـ وای من امروز باید اگهی هارو نصب میکردم با عجله شروع کردم به پوشیدن لباسام مامان: خب بعدازظهر یا فردا برو هنوز صبحانتم نخوردی که! ـ نه مامان دیر میشه مامان با عجله ساندویچی برام گرفت وداد دستم. چادرم رو سر کردم ویک گاز به ساندویچم زدم. داشتم اگهی هارو میگذاشتم تو کیفم که زنگ خانه زده شد، پیش خودم گفتم لابد یکی از همسایه هاست ـ مامان من دارم میرم دم در ،در وباز میکنم واز همان طرفم میرم. با عجله پامو کردم تو کفش وسریع در و باز کردم نگاهم به بنده کفشم بود که نبسته بودمش که یهو تو پام گیر نکنه وبخورم زمین. به ادم روبروم گفتم: بفرمایید همانطور که نگاهم پایین بود نگاهی به کفش ادم روبروم کردم یک جفت کفش تمیز ومارک مردانه... چه قدر این کفش ها برام اشناست با حدسی که درمورد فرد روبروم زدم سریع نگاهم رو اوردم روی صورتش: احسان بود اره احسان بود تو قاب چشمای من دستی به در گرفتم که بتوانم خودم رو کنترل کنم سعی کردم دست رد به سینه احساساتم بزنم وگفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم نیایــ... پرید تو حرفم احسان: هیییییس ببین من فکرامو کردم محکم تر در رو گرفتم احسان: اخه تاکِی اینجوری پیش بریم براساس دستور تو دست رو دست بگذاریم یا بهتر بگم دست از هم بکشیم. واقعیتش تلاشمم کردم ولی من نمیتوانم ازتو دست بکشم من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم... چه قدر داشت حرفای منو میزد احسان: فقط یک سوال توهم منو دوست داری یانه؟ زبانم قفل شد اصلا توقع همچین سوالی رو نداشتم ملتمسانه گفت: یک حرفی بزن که تکلیف منه عاشق دلخسته معلوم بشه! سرمو ارام به سمت پایین تکان دادم نفس عمیقی کشید و خداروشکری زیر لب گفت احسان: خب پس برو کنار تازه متوجه موقعیت مکانیمون شدم درست در خانه ی ما نگاهی به چهره مصممش کردم ـ میخوای چیکار کنی؟ احسان: تا حالا گوش به حرف تو کردیم حالا نوبت منه تودلم گفتم نه که تو خیلی هم گوش به حرف کردی؟! صدای مامان از پشت سرمان امد : دیبا مامان کیه؟ یکم چرخیدم تا جواب مامانم رو بدم اما احسان از غفلت من استفاده کرد واز من رد کرد داشتم با تعجب نگاهش میکردم که سربه زیر وبا یاالله ی وارد حیاط خانمون شد. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مامان تو خانه مشغول سرکردن چادرش بود سریع امدم جلوش ـ میخوای چیکار کنی؟؟ احسان: قرار شد به من اعتماد کنیا اصلا مگه تو نمیخواستی بری بیرون؟ داشت از استرس قلبم میامد تو حلقم ـ بگو دیگه لبخندی زد وگفت: خب میخوام بامامانت حرف بزنم ـ چی میخوای بگی؟؟؟ احسان: انقدر سوال نکن دیگه مامان امد تو حیاط وگفت: بفرمایید داخل احسانم تشکری کرد و کفشش رو دراورد و وارد شد. اصلا گیج شده بود از استرس داشت حالم بد میشد این پسر میخواهد چیکار کنه؟ منم سریع کفشمو دراوردم و امدم داخل دیدم رو فرش رنگ ورو رفته ی ما تکیه بر پشتی با لبخند پهنی نشسته مامان هم روبروش منم رفتم کنار مامان با فاصله نشستم. مامان این سکوت را شکست: خوش اومدید احسان نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی ممنون واقعیتش من یک سری حرفا با شما دارم که باید بزنم وبرم وبعد تصمیم باشما! مامان: بفرمایید در خدمتم فقط اینکه فکر کنم بنده شما رو به جا نیاوردم احساس میکردم نفسم نمیتوانم بکشم عرق پیشانیم رو پاک کردم ـ مامان اممم ایشون... احسان پرید تو حرفم: خودم میگم احتمالا دخترتون در مورد من یه چیزایی بهتون گفته من احسانم مامان: بله صاحب کار دیبا احسان: وخواستگارش ومامان سری به نشانه تایید تکان داد احسان نگاهی به من انداخت که داشتم از استرس میمردم بادست اشاره ای بهم کرد وروبه مامان گفت: اگه میشه با شما تنها صحبت کنیم مامان: بله حتما دیبا مامان برو بیرون منتظر باش حیران به احسان نگاه میکردم عصبیم کرده بود اخه این دیگه چه کاری بود؟؟ میخوای تنها باشید؟؟؟ ـ خب مامان من بیرون چکار کنم؟ احسانم پرو پرو نگاهم کرد و با لبخند پهنی گفت : برای من دعا کن چشم غره ای براش رفتم مجبورا از اتاق بیرون رفتم کتاب دعام رو برداشتم ورفتم تو حیاط نشستم وشروع کردم به خواندن دعای توسل. ** احسان با لبخندی با مامان که برای بدرقه اش امده بود بیرون امدن پریدم جلوشون ـ سلام تمام شد؟ احسان از استرس و دستپاچگی من خندش گرفت وباهمان لحن من گفت: سلام بله! روبه مامان کرد وگفت: دیگه بقیه راه و خودم بلدم خنده ای کرد وادامه داد: دیگه شما لازم نیست تا دم در بیاید ممنون از مهمان نوازیتون ـ ممنون از شما و جرئتتون خوش امدید خدا به همراتون احسان: پس خبر باشما خداحافظ وبه سمت در حرکت کرد منم مثلا به قصد بدرقه پشت سرش رفتم مامان که رفت داخل احسانم دیگه رسیده بود به در باعجله واضطراب پرسیدم ـ وایسا ببینم چیا گفتی چیا شنیدی؟ روشو برگرداند سمتم لبخندی زد وگفت فقط توکل کن... ودر برابر چشمای حیران وپرازسوال من در و بست ورفت... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_106 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مامان تو خانه مشغول سرکردن چادرش بود سریع امد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• ناباورانه به در بسته شده نگاه میکردم بالاخره از نگاه کردن به در بسته دل کندم و همانطور که چادرم را در می اوردم به سمت خانه میرفتم. ارام به سمت مادرم که در اشپزخانه بود رفتم پشت مامان به من ومشغول شستن ظرف هابود. نمیدانستم چطور بحث وباز کنم که مامان که تعلل منو دید گفت: بله، اتفاقی افتاده؟ ـ فقط میخواستم بدانم چیا بینتون ردوبدل شد مامان با لحن کاملا جدی گفت: حرف کلافه با سه تا از انگشتام پیشانیم را خاروندم ـ مااااماااان خب چی گفتید؟ اون حرفا چی بودن؟ مامان که حالا ظرفا رو شسته بود روشو سمتم کرد لبخندی زد وگفت: اگه احسان میخواست میگفت واز کنارم رد شد ورفت داخل پذیرایی ومنو با دهن باز وچشمای گرد شده تو اشپزخانه تنها گذاشت. یک سکوتی شد و بعد صدای مامان از پذیرایی امد: ولی اینو فهمیدم که برای دخترم نامحرمم وهمه چی رو بهم نمیگه دستی به پیشانیم کوبیدم یعنی این بشر چیارو به من گفته؟ حالا چه جوری از دلش دربیارم رفتم تو پذیرایی ـ مامان جونم این چه حرفیه خب... خب من یه دخترم خجالت ممکنه بکشم رفتم از پشت بغلش کردم وشانه هاشو بوسیدم. مامان:قرار شد تا چند روز دیگه خبرش بدم که موافق هستم یانه ـ موافق چی؟؟؟ مامان: موافق ازدواجتون دیگه ـ ازدوااااج؟؟ مامان: وا اره دیگه دختر چته تو؟ تاحالا اسم ازدواج نشنیده بودی؟ ـ نه یعنی... اره خب یعنی اینا رو بهت گفته؟ ارام زیر لب گفتم: اِ اِ خجالتم نکشیده؟ مامان که صدام رو شنید گفت: وا چرا خجالت بکشه صادقانه همه چی رو گفت وازت خواستگاری کرد دیگه علنا زبانم بند اومد هیچی نتوانستم بگم مامان به پشتی تکیه داد ونشست وگفت: خب حالا بگو ببینم چه جور پسریه داغ کردم قطعا قرمز هم شده بودم مامان دستش رو کنارش گذاشت یعنی برم کنارش بشینم منم نشستن رو ترجیح دادم به ایستادن. مامان لبخندی زدو گفت: خب تعریف کن عرق روی پیشانیم رو پاک کردم ای احسان بگم خدا چیکارت کنه ببین منو تو چه وضعیتی گذاشتی مامان نگاهی به من کرد و خندید دوستش داری؟ سرم رو زیر انداختم مامان:بابا میدانم داری احسان گفت همومیخواهید وخندید از شوک این حرف سرمو بالا اوردم وباز از خجالت پایین انداختم اخه باید چه بلایی سر این پسر بیارم؟؟ باید یه جوری از این وضعیت فرار میکردم. ـ اوممم من... من هنوز درسام مانده وبه سرعت بلند شدم مامان: باشه برو یک وقت دیگه حرف میزدیم منم با خوشحالی اینکه از معرکه فرار کردم رفتم در اتاقم... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم نه صبح بود دستام رو گذاشتم زیر سرم الان تکلیف من چیه؟ برم دنبال نصب اگهی های تدریس یا نیازی نیست؟ اصلا با این فکز مشغولم میتوانم تدریس کنم یا حق الناس میفته گردنم؟ هنوز بدنم خسته بود باید یک دوش میگرفتم کش وقوسی به بدنم دادم وبلند شدم دیدم دنیا هنوز مثل فرشته هاخوابیده تو دلم قربون صدقه اش رفتم همینطور که چشمم رو میمالیدم که خواب از توش رخت ببنده وبره دیدم یک کاغذ کنار لحافم هست: سلام دخترم من رفتم بیرون صبحانتو بخور نهارم لطفا درست کن مامان گفتم احتمالا رفته نان بگیره لباسام رو اماده کردم وراهی حمام شدم... ساعت یک ونیم شده بود ومامان هنوز برنگشته بود زنگش هم زدم گفتم کجایی؟ گفت برمیگرده میگه بهم برنجم رو دم گذاشته بودم وخورشتم رو هم زدم و عطرش رو بالذت استشمام کردم خوبه یه چیزایی از پروانه یاد گرفته بودم ببین چه خورشت کرفسی شده! دنیا داشت با تمرکز تلویزیون میدید حوصلم داشت سر میرفت وباز افکار به سرم هجوم میاوردن حس درس خواندنم نداشتم دلم هوای شعر کرد رفتم سراغ کتابخانه کوچکم وکتاب شعر مولانا رو باز کردم وکمی از شعرش به جانم ریختم: در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید گرمیِ شیر غران، مردیِ جمله مردان تیزی تیغ بران، با عشق کُند آید در راه رهزنانند وین خفتگان خسانند پای نگار کرده این راه را نشاید طبل قضا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید صدای باز شدن در خانه امد سریع کتاب رو بستم وگذاشتم در کتابخانه وبا عجله امدم بیرون. ـ سلام مامان کجا بودید شما؟ مامان: سلام دختر گلم به به چه بوی خوبی تو خونه پیچیده چی پختی حالا؟ لبخندی زدم وگفتم: خورشت کرفس چادرش رو دراورد وخسته به پشتی تکیه داد مامان: کِی اماده میشه که الاناست از گشنگی غش کنم وخندید ـ مامان یعنی نمیخواهید بگید؟ مامان: بگذار برای بعد ناهار فعلا خسته ام ـ چشم اتفاقا غذا امادست با چشمام دنبال دنیا گشتم خب پیداش کردم تو اتاق من مشغول اسباب بازی هاش... ـ دنیای اجے بلندشو باهم سفره رو پهن کنیم دنیا: چشم اجے امدم ـ چشمات شم * نشستم کنار مامان ـ خب مامان: خب که چی؟ ـ خب بگید دیگه از کنجکاوی مردم خنده ای کرد و گفت: خب اون پسر چند وقت دیگه زنگ میزنه جواب میخواهد دیگه باز قرمز شدم وسرمو انداختم پایین مامان ادامه داد: خب باید یک جوابی داشته باشم بهش بدم! رفته بودم تحقیق و پرس وجو با دهن باز سرمو بالا اوردم ـ تحقیق؟؟؟!!! مامان: اره دیگه درسته پدر و برادر نداری ولی منو که داری دختر دست گلمو که دست هرکس نمیدم ـ قربونتون بشم من... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_108 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم نه صبح ب
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشان بدم همانطور که بلند میشدم گفتم: برم دوتا چای خوش رنگ برای خودمون بریزم مامان: دستت دردنکنه مادر به اشپزخانه که رسیدم سعی کردم با بی خیال ترین لحن بپرسم: خب حالا چیا میگفتن؟ مامان: گویا پسر بدی نیست قند تو دلم اب شد اما هنوز نگران اینده ام بودم اگه منو ومامانم بگیم بله جهان تاج عمرا رضایت بده چای رو ریختم وامدم تو پذیرایی گذاشتم جلوی مامان چایی خودم رو برداشتم گذاشتم روبروی خودم وبه بخارش خیره شدم. مامان: دیبا مامان ـ جانم ـ جانت سلامت بیا باهم رو راست حرف بزنیم اونا از ما از لحاظ مالی خیلی بالاترن واین ممکنه اذیت کننده وحتی دردسر ساز بشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مامانشم مخالفه وعمرا قبول کنه مامان:اره خودشم گفت ولی قراره باهاش حرف بزنه نکته دیگه اینکه تو در خونه اونا کار کردی وکل خاندانش ممکنه هیچ وقت به تو به عنوان خانم خانه نگاه نکنن... یک مکثی کرد وادامه داد: میفهمی که چی میگم نه؟! سرمو از غصه انداخته بودم پایین ـ اوهوم مامان: اینا نکات منفیش بود اما خب اون تو رو دوست داره توهم دوستش داری از استرس وخجالت با انگشتای دستم ور میرفتم وپوست لبم رو میکندم مامان: وقتی دوستت داره یعنی ان شاءالله تا اخرش پشتته و قرار نیست تو سختی هاتنها بمانی سری تکان دادم مامان: ببین من با خودش حرف زدم تحقیقی هم کردم پسر خوبیه با اینکه پولدار بوده ولی فاسد نشده واعتقاداتش به ما میخوره یک سکوت طولانی شد سرمو اوردم بالا لبشو با زبانش تر کرد وادامه داد: خب من دلیلی نمیبینم بهش جواب رد بدم با صدای بلند تر گفت: اما تصمیم باخودته ممکنه باهات راه بیان وزندگی ارامی داشته باشی که احتمالش کمه.... باز سکوت کرد دستمو تو دستاش گرفت مامان: دیبای قشنگم زندگیت با این پسر عاشقانه خواهد بود ولی واقعیتش اینه که سختی هایی هم توش هست خوب فکراتوبکن دستش رو بوسیدم چشمی گفتم وبهانه ی بردن سینی چای رفتم تو اشپزخانه ** صدای اذان تو خانه پیچید ای وای صبح شد چه قدر فکر کردم ساعت از دستم رفت ولی خب ایندمه عاقبتم میتوانه بهش مربوط باشه نباید دست کم بگیرمش بلند شدم و وضو گرفتم نمازم رو خواندم تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میخواندم وهمزمان با حضرت مادر(س) درد ودل میکردم از اتاق اومدم تو پذیرایی دیدم مامان با چادر نماز سفیدش روی جانماز سبز نشسته نیاز به مشورت باهاش داشتم میترسیدم افکار تا صبح دیوانم کنه... ـ مامان الان وقت دارید؟ یا خوابتون نمیاد؟ مامان: چی شده عزیزم؟ ـ نیاز به مشورت هاتون دارم مامان: خب پس چرا معطلی بیا کنارم دیگه با خوشحالی وذوق بچه گونه ای رفتم کنارش نشستم وسکوت کردم مامان: خب بگو دیگه ـ مامان یک نکته ای هست که... واقعیتش... چند وقتی هست که جهان تاج وحتی بقیه اعضای خانواده منتظر ازدواج احسان با دختر داییش هستن.... مامان مثل اینکه منظورمو فهمیده باشه جوابمو داد: این ماجرا ممکنه تو رو حساس کنه و حتی سختی‌ِ وارد زندگیتون کنه اما میدانی مهم ترین قسمتش چیه؟ ـ چی؟ مامان: که دلِ احسان باتوعه نفس عمیقی کشیدم راست میگفت ـ مامان من ازدواج کنم برم شما ودنیا چی میشید؟ مامان: ماهم خدایی داریم توکل کن اون بهترین روزی ده وپشتیبان و وکیل ماست شک داری؟ ـ نه... مامان: بعدم اینکه اتفاقا نمیری حتی اضافه تر میشی احسان هم اضافه میشه سری به نشانه تاکید تکان دادم ـ مامان یک سوال مهم دیگه به نظرتون اگه من... اگه من قبول کنم طاقت زندگی سخت رو دارم؟ کم نمیارم؟ مامان: نه تو دختر قویِ هستی توکل کن مادر ارامش پیدا کردم دستش رو بوسیدم ـ ممنون مامان قشنگم وبه سمت اتاقم رفتم که استراحت کنم مامان: اگه زنگ زد برای خواستگاری رسمی چی بگم؟ سر جام واستادم یعنی الان امادگی داشتم؟ مامان: من موافقم تو چی؟ بسم الله رو زیر لب گفتم وبلند تر ادامه دادم: پس بگین بیان مامان وبا عجله رفتم تو اتاقم... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سر سفره صبحانه بودم که مامان گفت: بعد صبحانه زنگش میزنم... بااینکه تصمیمم قطعی بود باز استرس داشتم، شاید استرسم به خاطر سختی هایی بود که بعد این تصمیمم برامون پیش می امد. سرمو به نشانه تاکید تکان دادم. دلتنگش شده بودم شک نداشتم که دوستش دارم نگران اینده خودمون ومامان ودنیا بودم تو دلم به خودم تشر زدم: دیبا تو باید محکم باشی نگاهی به چهره ی شاداب دنیا کردم و دستی به سرش کشیدم مامان که زودتر از من سر سفره نشسته بود زودتر هم از ان دست کشید ورفت کنار تلفن نشست. منم دیگه اشتهام کور شد دنیا که لقمه ی اخرش رو خورد شروع کردم به جمع کردن سفره ترجیح میدادم وقتی مامان داره باهاش حرف میزنه تو اشپزخانه باشم. صدای بسم الله ش رو شنیدم و رفتم تو اشپزخانه ظرفارو گذاشتم تو سینک اما نشستم که صدای اب مانع شنیدنم نشه. همون گوشه اشپزخانه به سرامیک های سرد تکیه دادم ونشستم احسان که انگار منتظر تماس و تلفن تو دستش بود سریع گوشی رو برداشت. من فقط صدای مامان رو میشنیدم: ـ سلام علیکم +...... ـ خداروشکر ، شما وخانواده خوبید؟ +....... ـ اضافه گویی نکنم غرض از تماسم این بود که... یک مکث کوتاهی کرد وباز ادامه داد: شما میتوانین تشریف بیارین خواستگاری سه شنبه شب برای ما مناسبه شما چطور؟ +...... مامان که حرف خاصی نداشت احسان هم احتمالا از ذوق یا هول شدنش اصلا نمیتوانست حرف بزنه پس اخرین جملات مکالمه رو از زبان مادرم شنیدم: خواهش میکنم پس منتظرتونیم یاعلی صدای زمین گذاشتن گوشی و نفس عمیقش رو شنیدم تازه حواسم به خودم جمع شد. لبم میسوخت از بس پوستش رو کنده بودم خون انداخته بودمش رفتم سر ظرفشویی که اول لب خونی وبعد ظرفامو بشورم. *** یخچال رو باز کردم هیچی که به درد مهمان بخوره توش نبود بازم خداروشکر یکبار احسان قبل خواستگاری خانه مون رو دیده بود. ـ مامان، من میرم بیرون میوه وشیرینی امروز رو بخرم یهو شک کردم ـ مامان شیرینی بخرم نمیگن زیادی هولم؟ مامان لبخندی زد وگفت: هرجور صلاح میدانی! ـ خب پس میوه میخرم کیک رو خودم درست میکنم. اماده شدم ورفتم سمت در دیدم مامان خیره خیره نگاهم میکنه بعدم اشک چشمش رو با دستش پاک کرد. برگشتم سمت مامان ودستش رو بوسیدم ـ جانم مامانم چی شده؟ لبخند تلخی زد وبا بغض تو صداش گفت: بمیرم برای مظلومیتت مادر اخه کدوم دختری خریدای خواستگاریشو خودش میکنه؟! یک قطره اشک از چشماش چکید ـ اخه قربون اون دل مهربونت برم من چیزی که نشده وچشمکی براش زدم که بفهمه حالم خوبه دستی براش تکان دادم ورفتم بیرون ساعت کند پیش میرفت انگار قصد جان منو کرده بود... نمیدانستم تا دقایقی دیگر قراره چه اتفاقی بیفته یعنی جهان تاج هم راضی کرده واز کاخش میاد تو خانه حقیرانه ما؟ یعنی کیا همراشن؟ من چه جوری با اونا روبرو بشم؟ چه جوری باخودش با این استرسم حرف بزنم. رفتم وابی به صورتم زدم. ترجیح دادم کاملا اماده، منتظر بشینم شاید از استرسم کم کنه. رفتم جلو اینه وخودم رو برانداز کردم. کت وشلوار کرمم به تنم نشسته بود مامان با دستای خودش دوخته بودش گلدوزی پایین کت خیلی قشنگ بود. شاید به پای لباسای مارک اونا نمیرسید ولی خب، من دوستش داشتم. روسری کرم صورتمیو رو سرم فیکس کردم وبادقت لبنانی بستمش بعدم روی همه ی اینها چادر رنگی با گل وبرگ های ریز که برام ارثیه حضرت زهرا(س) بود و روی سرم کشیدم. داشتم خودمو در اینه چک میکردم که زنگ خانه خورده شد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_110 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سر سفره صبحانه بودم که مامان گفت: بعد صبحانه
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مامان چادرش رو پوشید وبه سمت در رفت احساس میکردم از استرس دست هام که هیچی پاهامم میلرزه. خودم را در اشپزخانه پنهان کردم اخه من چه جوری با جهان تاج روبرو بشم؟! یک لیوان اب خوردم شاید استرسم رو کمتر کنه صدای مردانه اش رو که شنیدم فهمیدم وارد خانه شده اما هرچی گوش تیز کردم صدای زن دیگری جز مادرم نبود! سعی کردم بدون اینکه منو ببینن یک داخل پذیرایے بندازم از دیدن صحنه روبروم خشکم زد تو سالن فقط مامان بود واحسان! رفتم داخل اشپزخانه نشستم به هم ریخته بودم پس خانواده اش کجا هستن؟ یعنی حتی حاضر نشدن خواستگاری من بیان؟ اخه کجای دنیا پسر تنهایی میره خواستگاری؟ اصلا چطور توانسته بیاد؟ سرم درد گرفته بود البته حق هم دارن جهاااان تاج از اون کاخش بلند بشه بیاد خانه وخواستگاری دیبای بدبخت؟! هه نمیدانستم چیکار کنم از این حال وهوا بیرون بیام که مامان صدام کرد: دیبا مامان چای رو بیار انقدر کلافه شده بودم که اصلا یادم رفت چای بریزم بعدم توقع نداشتم انقدر زود صدام کنن البته کس خاصی نیست که مامان باهاش حرف بزنه سه تا چای ریختم و وارد پذیرایی شدم اول به مامان تعارف کردم بعد رفتم جلوی احسان که پشتی رنگ ورو رفته ی ما تکیه داده بود. به من نگاهی انداخت چشمانش برق زد وچایی رو برداشت و زیر لب ارام ممنونی گفت رفتم وکنار مامان نشستم. احسان که انگار متوجه دلخوریم شده بود گفت: خداشاهده من خیلی اصرار کردم اما هیچکس منو همراهی نکرد سرشو انداخت پایین وادامه داد: درسته برای شما ممکنه سخت باشه ولی برای من انقدر غریب وتنها وبدون پشتوانه بیام خواستگاری سخت تره! واقعیتش دلم به حالش سوخت احسان هم راست میگفت چیکار میتوانست بکنه؟! مامان: ممنون از توضیحتون مشکلی نیست من با شما حرفام رو زدم وشرایطم رو گفتم فکر کنم فقط میمانه شما دوتاباهم حرف بزنین وتکلیفتون مشخص بشه سرشو به نشانه تاکید تکان داد مامان: دیبا عزیزم اتاق رو نشانشون بده بلند شدم وجلو افتادم احسان هم مثل یک بچه خوب پشت سرم امد. من یک سر اتاق نشستم واحسان به طرف دیگر رفت ونشست. سکوتی سنگین برقرار بود سعی کردم بشکنمش ـ ببخشید حرفی ندارین؟ احسان:حتما حتما که دارم واقعیتش حرفایی میخواهم بزنم که سخته که میترسم از دستتون بدم مکثی کرد چیز خوشایندش اینه که خب ماهم رو دوست داریم مامان شما هم همسو با ما هستن اما... اما امان از خانواده من سرشو روبالا اورد و تو چشمای من زل زد: واقعیتش امکان داره زندگی ارامی نداشته باشیم ممکنه کلا از ارث محروم واز خانواده طردم کنن ممکنه... پریدم تو حرفش: همشو میدانم به همش فکر کردم شما واقعا میتوانین همه ی اینارو تاب بیارید؟ تصمیمتون قطعیه؟ احسان: اکه قطعی نبود که الان نمیومدم خواستگاری ـ حتی وقتی سالها گذشت و احتمالا روزمرگی بر زندگیمون سایه انداخت بازم از تصمیمتون پشیمان نمیشین؟ محکم گفت: نه من هم خیلی فکر کردم همه جوانب رو در نظر گرفتم تصمیمم جدیه! با اینکه میترسیدم ولی انگار ازذوق کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردن سرش کامل پایین بود دستمالی از جیبش دراورد وعرق روی پیشانیش رو پاک کرد وبا صدای ارام شروع کرد حرف زدن احسان: دیباخانم من این چند مدت مخصوصاوقتی کاملا ارتباطم باهاتون قطع بود متوجه شدم که... متوجه شدم نمیتوانم بدون شما زندگی کنم.... واتاق در سکوت عمیقی فرو رفت اصلا دیگه بعد این حرفش انگار لال شدم سعی کردم به خودم بیام با من من گفتم: اگه... اگه حرفی ندارین بریم تو پذیرایی احسان که منتظر این حرفم بود به سرعت از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان که وارد پذیرایی شد ودیگه نیازی دیگه بودنش ندید رو به مامان گفت: زحمت کشیدید اگر کاری ندارید از خدمتتون مرخص بشم مامان: زحمت کشیدید صاحب اختیارید احسان: ممنونم پس خبر باشما مامان نگاهی به من انداخت وگفت: درسته این حرفی که میخواهم بزنم حرف غیر متعارفیه ولی چون ماشرایطمون خاصه وشما باز خودتون باید تماس بگیرید به نظرم طولش ندیم. مکثی کرد وبعد ادامه داد: جواب ما مثبته احسان سرشو بالا اورد و چشماش از ذوق برق زد از ذوق زدگیش ذوق کردم.... هول کرد با من من گفت: ممنون پشیمان نمیشید اصلا نمیدانست چی بگه اما مامان خیلی مسلط ادامه داد: این تصمیم دیبا هم بود یک سری تصمیمات هم دارم بعداز هماهنگی ومشورت با دخترم تصمیم نهایی رو خبرتون میدم. احسان با همون ذوقش ادامه داد: ممنون ان شاءالله خداخیرتون بده چشم رفع زحمت کنم دیگه زحمت نکشین تا بیرون بیاین منتظرم یاعلی ورفت سمت در وکفشاش رو پوشید و به سمت در خروجی رفت وبعد هم صدای بسته شدن در خروجی..... مامان هم لیوانا رو جمع کرد وبرد در اشپزخانه همانطور که به دیوار تکیه داده بودم لیز خوردم ونشستم هنوز قلبم میزد بهم ابراز احساسات نکرده بود که عاشقش شدم حالا باید چیکار میکردم... ولبخندی از ته دل روی لبم نقش بست وخداروشکر کردم یهو مامان از اشپزخانه دراومد و زد پشت دستش و گفت: خاک عالم فهمیدی چی شد؟؟؟ ـ چی؟ مامان: اولش خب من دیدم تنها امده هول شدم سریع فرستادم حرفاتون رو بزنین بعدشم اون هول شد وزود رفت ـ خب چی شده مگه؟ مامان نگاه حق به جانبی به من انداخت وگفت: چیزی تو پذیرایی کم نبود یکم فکر کردم که یهو گفتم: وااای کیک بعدم زدم زیر خنده مامان هم خندید مامان همانطور که میخندید گفت: خیلی خب فداسرمون پاشو دنیا رو از خانه همسایه بیار مادرشوهرتم نیومد الکی بچم رو فرستادی خانه همسایه بعدش بریم کیک رو خودمون بخریم ـ چشمممم مامان: حرفامونم فردا میزنیم که هم استراحت کنیم هم پسره نگه هولیم... وچشمکی برام زد وباز رفت تو اشپزخانه منم بلند شدم که دنبال دنیای قشنگم برم *** کیک رو خانوادگی خودمون خوردیم وکلے خندیدیم البته کلی هم دنیا غر زد که چرا نگذاشتم تو مراسم باشه وچه قدر ناز کرد که منم قربون صدقه اش رفتم ونازش رو خریدم حالا که مطمئن بودم از ازدواجم واین پرده شک کنار رفته بود میفهمیدم من چه قدر احسان رو دوست دارم وچه قدر این عاشق بودن حال خوش به ادم میده وضو رو گرفتم وباز چادر نمازم را روی سرم انداختم که امشب قطعا نماز شکرداره.... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab