eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
364 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
693 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست چقدر در طول این مدت حسرت به دل بوده ولی راهی برای بازگو کردن نداشته ... دیوونه ... یه لباس درست و درمون برنداشته ... همه تاپ و شلوارک و پیراهنهایی که به زور تا بالای زانوم میرسید ... همونایی که خودش انتخاب میکرد و میخرید و من با هر بار یادآوریش سرخ می شدم و حرص می خوردم بی انصافی بود اگه میگفتم این دو ماه بد بوده یا به من سخت گذشته ! ولی تموم شیرینی های زندگی مشترک یک طرف ، لحظات مرگ آوری که اون شب از سر گذروندم به یک طرف ! دلم تنگ شده .... برای مامان و مهربونی هاش ... برای دنیا و ناز و اداهاش ... حتی برای اون روزای سخت پی پولی هم دلتنگم ... الان که غم پول و سقف امن و شغل پر در آمد همسر و ماشین ندارم تازه میفهمم برخلاف نظری که قبلاً داشتم اینها سر سوزنی ارزش نداره وقتی تبدیل بشه به چسبی که میخواد یه قلب شکسته رو بند بزنه .... - بیداری ؟ منو بگو که سر و صدا نکردم بدخواب نشی ! تو که راست میگی بدجنس خان ... از همون صدای بلند آهنگ کاملاً مشخصه - پاشو بریم بیرون دلم گرفت بس که زیر سقف موندیم دوباره سرم روی زانو نشست و نگاهم روی دیواری که درست روبه روی احسان بود ... - چشم و زبونت قهرن ، پاهات که دیگه قهر نیستن عشق ! بپر یه چیزی بپوش بریم تو حیاط یه دست شطرنج بزنیم ببینم چند مرده حلاجی دیبا خانوم پرتو ! اول آهنگی که در آن غیر مستقیم میپرسید آیا هنوز دوستش دارم یا نه و این هم نام فامیلم که پرتو می خواند ! تصویرش را نداشتم و یکباره با کشیده شدن دستم هین بلندی کشیدم - چیه بابا چرا ترسیدی ؟ میگم این پانچو این شلوار خنکه ، خوبه تو این گرما ای بابا دست بردار نبود ..... پدر آمرزیده ، آخه با چه زبونی بگم حوصله ندارم ؟ - دستتو بیار بالا پدر خوبی میشد اگر روزی فرزندی می داشت ! به هر زوری بود آماده شدم و حالا پشت میز و صندلی که گوشهء حیاط و زیر تک درخت خرمالو قرار گرفته نشسته ایم در انتظار چیدن مهره ها که احسان خودش دست به کار شده - خب ببینم چه میکنی خاتون ! بازی خوبی یود ... راست گفتن بازی ذهنه ... جوری ذهنمو درگیر کرد که تا یکساعت و نیم بعد که بالاخره احسان تونست منو کیش و مات کنه چیزی از گذر زمان و دردهام و غصه هام نفهمیدم ... - خب اینم از این ... حالا که باختی چجوری جبران میکنی واسه شویت ؟ نگاهم روی تک مهرهء شاه سفید رنگی که بین وزیر و قلعهء سیاه رنگش اسیر شده و راه فراری نداشت خشک شده بود ! شاه بیچاره دقیقاً حال و روزی شبیه به من داشت - یا علی دستش به سمتم دراز شده و با حالتی نیم خیز تمنای لمس شدن توسط دستهامو داشت دلم نیومد التماس نگاه و تمنای انگشتانش رو بی جواب بذارم و همین هم باعث شد چند ثانیه بعد در حالی که دستم اسیر انگشتهای بزرگ مردونه و جسمم در حصار هیکل مردانه اش بود به سمت ساختمون حرکت کنیم - خب حالا که بازی کردی و بازیدی برای جبران ، ناهار با سر کارخانوم چشمهام گرد شد از توقع بی جایی که با این حال و روز از من داشت ... اصلاً به من چه ! خودش باعث شده بود تموم بدنم لحظه ای درد رو فراموش نکنه اصلاً چه معنی داشت با این حال خراب غذا بار می گذاشتم ؟ سرم به سمت اتاق برگشت و خواستم بی توجه به حرفش به اون طرف برم که اینبار دستشو گذاشت پشتم و آروم هلم داد سمت آشپزخونه - نه دیگه .. از زیر کار در رفتن نداشتیم ، حالا من رحم میکنم و ازت غذای سخت نمیخوام ....... من بچهء خوبی هستم به خدا ! به یه لقمه نون و بوقلمون هم راضیم ! تا من نماز بخونم یه غذای حاضری هم بذاری عالیه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_176 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مثلاً میخواستم از زیر بار غذا درست کردن در برم ولی حالا که نیم ساعت گذشته و هنوز خبری از احسان نشده ، هم ماکارونی آبکش شده و هم مایع خوشمزه ای که اینبار با گوشت و قارچ درست کرم آماده ! فقط مونده لابه لا کردن و دم کشیدنش . خب ببینیم چاشنی چی داریم ؟ در یخچال را باز کردم و یه لحظه با دیدن شیشهء سس تند ، پرت شدم به خاطره ای که یک هفته قبل برام ساخته بود این چاشنی خوشمزه ولی مضر .. - نگو تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من ! دستش از پشت سرم دراز شد و شیشه رو برداشت و همون لحظه انگشتم به سمت صورتم رفت تا قطره اشک مزاحمی که با همین یادآوری ساده به سمت گونم میلغزید پاک کنه ... بوسه ای روی سرم کاشت و از یخچال شیشهء زیتون و ظرف ماست هم همراه با سس فلفل بیرون آورد - بیا بشین عزیزم بقیهء کارها با من مگه کاری هم باقی مونده بود مرد لجباز زورگو ؟ پشت میز نشستم و احسان کاسه های کوچیک رو برای کشیدن ماست و زیتون از داخل کابینت بیرون آورد و من در دلم گفتم یعنی این ظرفهای قشنگ رو خودش انتخاب کرده یا جنس مونثی زمان خرید همراهیش می کرده ؟ - بیا ... با قرار گرفتن یک قاشق عسل درست روبه روم با حرص از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی بیچاره از پشت افتاد روی زمین ، به قصد خروج از آشپزخونه حرکت کرده بودم که صداش بلند شد - خیلی خوب بابا شوخی کردم بشین لطفاً انگار مرض داشت پسرهء روانی ! دیگه حالم از هرچی عسل بود به هم میخورد ... کم مونده بود با این کار داغ خوردن ماکارونی خوش مزه و پر ملاتی که زحمتشو کشیده بودم روی دلم بمونه بشقاب ها چیده و ظرف آب هم وسط سفره قرار گرفت .. دیس گردی که برای کشیدن غذا برداشته بود روی قابلمه گذاشت و محتویاتش رو خالی کرد اون تو ... واووووو ... از شانس خوبم یه تیکه برگشت داخل دیس اونم با ته دیگ سیب زمینی که روش خودنمایی میکرد - بابا ! آشپز کی بودی تو .... حالا با دست بخورم یا لب و دهن و صورتم ؟ در دل نوش جانی گفتم که هیچ کس جز خودم نشنید و بی تعارف و توجه به او بعد از اینکه بشقابم رو حسابی پر کرد شروع به خوردن کردم فقط قیافه هامون بعد از پایان غذا حسابی دیدنی شده بود که احسان هم نامردی نکرد .. گوشی رو آورد و در حالی که دستشو حلقه کرده بود دور گردنم و با نوک انگشت سعی داشت به زور سرمو بالا بیاره یه سلفی پلشت با صورتای نشسته گرفت ... - اینم یه روز قشنگ با عشقم ! تقدیر واژهء عجیبیه همون طور که زیادی غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده هست ساعت از پنج عصر گذشته و من که صبح و بعد از خوردن قرص مسکن نیم ساعتی خوابیده بودم بی حوصله و بیکار سالن پذیرایی رو با قدم هام متر میکنم به گمونم احسان دیشب هم خوب نخوابیده که الان به خواب عمیق بعد از ظهر فرورفته ! چند دقیقه ای هست که فکر خبیثی برای تلافی اونچه با من کرده در ذهنم بالا و پایین میشه دلم میخواد حالشو بگیرم یه جور اساسی یه جوری که نگرانی اون شبش در برابر این نگرانی هیچ باشه آهان ! فهمیدم .... احسان روی عروسکش خیلی تعصب داره ... ماشینی که هنوز بعد از دوماه زندگی مشترک یکبار هم اجازه نداده پشت فرمونش بشینم همینه .. فقط خداکنه تا لحظهء رفتن بیدار نشه که دیگه کارم با کرام الکاتبینه ! همون پانچ و شلواری که توی حیاط پوشیده بودم و هنوز روی مبل بود برداشتم ... سوئیچ آویزون بود ... هنوز از در خارج نشده بودم که سر و کلهء وجدان بیدارم پیدا شد و منو وادار کرد بعد از پیدا نکردن کاغذ و قلم با همون رژ لب ساده ای که همیشه داخل کیفم بود روی آیینه براش بنویسم " من رفتم لب ساحل .... " 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نگرانی بابت از دست دادن دیبا لحظه ای منو رها نمی کرد ولی تصمیم داشتم صبور باشم صبوری کنم تا هم دیبا آروم بشه و منو ببخشه و هم مقاومت خودم در برابر اتفاقاتِ بعدی بالا بره برگشتن به تهران یعنی اصابتِ تیر و ترکش های مامان ، بیشتر از قبل دیروز وقتی فهمید بی اطلاع یا بهتره بگم بی اجازهء اون اومدیم ماه عسل حسابی جوش آورد ! تماسِ پیمان و تقلایی که برای پیدا کردن ما داشت ، نشون میداد اوضاع حسابی قمر در عقربه ! دیبا .... دیبا ..... دیبا ! هر روز عشق و علاقهء بیشتری نسبت بهش پیدا می کردم تنها راهِ تموم کردنِ این داستانِ تلخ ، شکستنِ سکوتش بود دیبا کینه ای نبود همون طور که حسود نبود همون طور که نا مهربون نبود ... ناهار خوشمزه ای بود ! بعد از دو روز ناز کشیدن و تر و خشک کردنِ همسری که خودم ، هم دل و هم روح و هم جسمشو شکسته بودم ، چشیدنِ دستپختش زیادی خوشایند بود دیشب خیلی نا آروم بودم دیبا بخاطر مصرف مسکن خوب خوابید ولی من ... چرت بعد از ظهر فرصتِ خوبی بود برای بدست آوردنِ انرژیِ تحلیل رفته اجباری برای خوابیدنِ دیبا نداشتم بهتر بود اینبار بجای زورگویی از ترفندِ آزادی عمل دادن استفاده می کردم ! اونم حق داشت اگه میخواست خودش برای آروم گرفتن در آغوشم پیش قدم می شد لعنتی ! با بلند شدن صدای زنگِ تلفنِ همراهم احساس کردم از آسمونِ هفتم پرت شدم پایین ! حتماً تا شب مجبورم یک سردردِ اجباری رو تحمل کنم دستم برای برداشتنِ گوشی که صداش لحظه ای قطع نمیشد روی تخت شروع به جستجو کرد پس کجاست این گوشی ؟ نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم آره آخرین بار روی اُپن رهاش کرده بودم این دیگه کیه ؟ شماره آشنا نبود ، ترجیح دادم تماس رو بی جواب رها کنم اونقدر زنگ خورد تا قطع شد خمیازهء بلندی کشیدم تا شاید تزریقِ اکسیژن به مغزم باعث بشه حالم جا بیاد پس دیبا کجاست ؟ دوباره صدای تلفن بلند شد باز همون شماره .... ای بابا ! یعنی کی پشتِ خط منتظرِ جواب دادنِ منه ؟ بهتره جواب بدم تا به جواب سوالم برسم - بله ؟ - چرا جواب نمیدی مرد حسابی ؟ - شما ؟ - آقا این پرادو با پلاکِ ..... برای شماست ؟ - چی ؟ - من با این ماشین تصادف کردم جناب راننده شماره شما رو گرفت تا صحبت کنم داداش خودتو برسون که اسیر شدم تو این هوا ! - چی میگی مرد حسابی ؟ ماشین من الان .... یک لحظه با چرخشِ سرم به سمتِ حیاط و دیدنِ جای خالیِ ماشین نازنینم ، آه از نهادم بلند شد نه ! دیبا .... نه ! - الان ... الان کجاست ؟ - ببین داداش بیا خیابون .... سمت ساحل ، چار پنج کیلومتر مونده به ساحل منتظرم قطع کرد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_178 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نگرانی بابت از دست دادن دیبا لحظه ای
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خدای من دیبا از کی تا حالا اینقدر جسور شده که به خودش اجازه داده بود بشینه پشت ماشینم ؟ اونم بی اجازه و بی خبر ؟ دلم به جوش و خروش افتاده بود شمارهء راننده رو گرفتم تا اول ببینم حال دیبا چطوره ؟ چرا خودش زنگ نزد ؟ لعنتی ! لعنتی ! لعنتی ! اشغال بود ... به سرعت پیراهن و شلواری پوشیدم و به سمتِ در پا تند کردم دیوانه ! " من رفتم ساحل " تو بیجا کردی ... غلط زیادی کردی مگه دستم بهت نرسه دخترهء سر خود ! یه دیبایی بسازم که ! خدایا حالش ... حالش خوب باشه ماشین فدای سرش حتماً میخواست با این کار حالمو بگیره دست روی بد چیزی گذاشته بود بذار برسم درستت میکنم هنوز در حالِ نبرد با خودم و عقل و احساسم بودم که چشمم به ماشینِ نازنینم افتاد - آقا ممنون همین جا پیاده میشم - به سلامت داداش پیاده شدم و به سمتِ ماشین دویدم پس دیبا کجا بود ؟ از شانس خوبم با چه ماشینی هم تصادف کرده بود ! یه نیسانِ آبی رنگ از پشت زده بود بهش رانندهء بی خیال در حالی که مثلِ اگزوز دود میکرد و سیگارشو روی زمین تکون میداد ، به سالار جاده ها تکیه زده بود با چشم دنبالِ دیبا میگشتم که رسیدن به مردک قفل زبانم رو باز کرد - همسرم کجاست ؟ - اِ .... شما صاحبِ این عروسکی ؟ - میگم همسرم کجاست ؟ - خیلی خب چرا جوش میاری برادر من ؟ گمونم صندلی عقب دراز کشیده باشه انگاری فشارش افتاده شانسو میبینی ؟ خوبه اون از پشت نزد به ما ، اگر نه باید الان اسیر بیمارستان میبودم نگاهِ خشمگینم را به چشمهای خندانش دوختم که فهمید خارج شدن حرف دیگری از دهانش مساوی است با ریز شدنِ دندانهای ردیفش در آن دهانِ گشاد به ماشین رسیدم و درحالی که اخم محکمی روی پیشانی ام نشسته و قلبم به در و دیوار می کوبید در را باز کردم - دیبا ! به سرعت نیم خیز شد شاید اگه هرجای دیگه و یا در هر شرایط دیگه ای بودیم ، خوابوندنِ یک کشیدهء محکم زیر گوشش کمترین تنبیهی بود که براش در نظر می گرفتم ولی حالا .... دیدنِ اون مردمک های لرزون و ترسیده رنگی که از چهرهء دلبرش پریده بود افت فشاری که باعث شد چشم ببنده و دستشو به پیشانی بگیره و آخرین تیری که با اصابت به قلبم ، دست و پامو چنان شل کرد که دیگه دلیلی برای تنبیهش باقی نگذاشت - من .... من ..... بِ ... ببخشید بالاخره زبان باز کرد دخترکِ جسور و مهربونم ! دست دراز کردم و آروم روی صندلی هدایتش کردم تا حالش بهتر بشه در ماشین رو بستم و به سمت رانندهء خاطی رفتم قبل از اون نگاهی به ماشین انداختم خدارو شکر فقط سپر ضربه دیده و ماشین سالم بود گمونم راننده بیشتر بخاطر حال و احوال دیبا ترسیده بود ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حالا که من از راه رسیدم سعی داشت زودتر از این مهلکه فرار کنه - بیا داداش تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چه کاره ایم ... زبون روزه اسیر شدیم نگاهی به ماشینش انداختم که هردو چراغش شکسته و چیزی از سپرش باقی نمونده بود از ارتفاعِ علوفه ای که بار زده بود میشد تشخیص داد عجله ای که داشت بخاطر تحویل دادنِ این محمولهء گوسفند پسند بود ! - چکار کنیم برادر من ! چرا نگا نگا میکنی ؟ به گمونم چند سالی از من بزرگتر بود و سر و شکلش نشون میداد باید از قشر متوسط رو به پایینِ جامعه باشه مطمئن بودم برای تعمیر ماشین خودش هم باید کلی هزینه کنه - چی شد زدی به ماشینم ؟ - گمونم یه چیزی پرید جلو خانومت بنده خدا هول کرد یهو زد رو ترمز باز خوبه اینجوری ختم به خیر شد اگه گاز میداد یا منحرف میشد سمتِ شونه خاکیِ جاده ممکن بود به این سادگی ختم به خیر نشه راست می گفت شانس با ما یار بود و من زبان باز کردنِ دیبایم را مدیونِ این تصادفِ کوچک بودم شاید تلنگری از طرف خدا برای من و او - نمیخواد جناب برو به سلامت - راست میگی یا گذاشتیمون سر کار داداش ؟ از آدمای دارا بعیده از این بذل و بخشش ها ! لبخندی از این کنایه روی لبم نشست - برو تا پشیمون نشدم دیگه - خدا خیرت بده پشت به من کرد تا سوارِ مرکبِ روزی رسانش بشه که با صدام متوقف شد - فقط ! - جانم داداش ؟ - فردا شب ، شب قدره ! به یادمون باش - ایشالا که خدا عاقبت به خیرتون کنه زت زیاد - به سلامت دیبا بزرگترین نعمت خدا بود " همه چیز در زندگیِ آدمها نشانه و راهنماست از اون برگی که جلوی پات از روی درخت میوفته زمین بگیر تا اون پرنده ای که بی خبر رو سرت کار خرابی میکنه ! " صدای آقای مسلمی توی سرم زنگ میخورد که همیشه حرفها و نصیحت ها و وصیت هاشو با جدیت شروع می کرد ولی در نهایت با یه شوخیِ ساده و شیرین جوری تموم میکرد که تا عمر داریم حرفش تو ذهنمون بمونه مثل حالا که وسطِ این اتفاق باید از نا کجا پیدا بشه و بشیته تو ذهنم ! باز کردنِ در ماشین همزمان شد با بلند شدنِ دیبا از روی صندلی - دراز بکش فشارت افتاده بی توجه به حرفم پیاده شد و پیش چشم های نگرانم که با تصور ترک ماشین به مقصدی دیگه حسابی درشت شده بودند ، در جلو رو باز کرد و طبقِ عادت با سلامی زیر لبی کنارم جا گرفت - علیک سلام کمر بند ! حالا که خودش به جبرانِ خطایی که مرتکب شده بود قصد جبران و آشتی داشت نه وقتِ تنبیه بود و نه وقت تلافی - باش استارت زدم و همون طور که خودش قصد کرده بود به سمتِ ساحل حرکت کردیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که همزمان شد با نفس آسوده ای که از سینه بیرون فرستاد ! خوب بود خیالم راحت شد همون اندازه که احساس می کردم خیالِ دیبا راحت شده - چشماتو ببند تکیه بده - خوبم - خوبه که خوبی سرد و سنگین حرف میزدم خودش بهتر از هر کسی میدونست چه تعصبی روی این ماشین دارم و درست از همین نقطه ضعف برای اذیت کردن و حرص دادنم استفاده کرده بود عیب نداره ! اگه این کار باعث میشه آروم بگیره و ببخشه من حرفی ندارم نزدیکِ ساحل بودیم و غرق در افکار جدید ، نگاهم رو به رو به رو دوخته بودم که یه لحظه با نشستنِ دستِ سردش روی دستِ گرمم شوکه شدم سرم به سمتش برگشت و دیدم با همون چشمهای بسته و قطره اشکی که قصدِ فرار از لای پلک هاشو داشت ، دستشو گذاشته روی دستم شاید به قصدِ جبران شاید به قصدِ عذرخواهی شاید .... دستشو به دست گرفتم و بالا آوردم شاید نشستنِ این بوسهء نرم و عاشقانه باعث میشد گرم بشه هم دستش و هم قلبش ! - بِ .... ببخشید - اینو که اونجا هم گفتی قربونت ! یه چیز تازه بگو عزیزم نمیدونم طنز نهفته در کلامم بود و یا لحنِ مهربانی که برای گفتنِ همین دو جمله به کار برده بودم هر چه بود باعث شد چشم باز کنه و سرش برگرده به سمتِ من - الان خوبی ؟ سر تکان داد و با دستِ دیگه اشکشو پاک کرد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_180 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حالا که من از راه رسیدم سعی داشت زودتر از این
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دختر نازک نارنجیِ من ! - میگم ... دوباره نگاهی که بعد از دو روز به چشمهام دوخته شد - میگم ... آشتی ؟ خط کنار لبش اگر نشانِ خنده نبود پس به چه چیز باید تشبیه میشد ؟ - نامردی زدی .... میدونی ؟ آهِ سردی از سینه بیرون دادم و با شرمساری سری به تائید تکان دادم - میدونم - دلمو بدجوری شکستی احسان ... میدونی ؟ اینبار بیشتر از خودم و کردارم خجالت کشیدم - میدونم - چینیِ احساسم شکسته ، مثلِ کوهِ اعتمادم که کمر خم کرده ، مثلِ دلم که بدجور شکسته بوسه باران کردم همان دستی را که در میانِ پنجه ام اسیر بود - خودم بند میزنم چینیِ احساستو عزیزم خودم اعتمادتو دوباره جلب میکنم عشقم خودم دنیاتو رنگی و از نو میسازم دلبرکم - احسان ! - جان احسان ؟ عمر احسان ! - من ..... من میترسم اگه .... اگه .... یه روزی .... دوباره ..... - نترس قربونت برم الهی نترس دیگه یه روزی وجود نداره دیگه قرار نیست این اتفاق شوم تکرار بشه - ولی ..... - ولی نداره گلم .... قول میدم اینبار شرافتمو گرو میذارم به جونِ مامان که خودت میدونی چقدر واسم عزیزه ! راضی میشی ؟ و اینبار نوبت دیبا بود که با تکون دادن سرش مُهر تایید بزنه بر رضایتی که در انتظارش بودم خدایا حکمتتو شکر باید امروز این اتفاق می افتاد تا دوباره بفهمم عشق و احساسِ بین من و دیبا از تموم دارایی های دنیا با ارزش تره خدایا شکرت - نکن زشته ! - دلم میخواد شما مشکلی داری ؟ آسمون به قرمزی میزد خورشید در دلِ آبیِ آسمون خون به پا کرده بود غروبِ یک روز گرم تیر ماه ... کنارِ طولانی ترین ساحلِ خزر ! احسان ، بی توجه به آدمهایِ اطرافمون دست انداخته بود دورِ شونه هام و منو به معنای واقعیِ کلمه بغل کرده بود یعنی زندگی همین نبود ؟ عشق و خوشبختی همین نبود ؟ دستهای حمایتگری که بی توجه به نگاهِ دیگران ، حصاری از امنیت بسازه به دورِ نهالِ نازکِ وجودت ! - دوستت دارم عزیزم ! - منم - عاشقتم عشقم ! - منم - دیوونتم دیوونه ! - منم یه لحظه سرشو گذاشت روی سرم و با لحنی شاکی بین جمله های شاعرانه و اعترافاتِ عاشقانه ای که می کرد گفت : - یعنی من موندم تو کفِ این همه احساسات که از کلماتت میریزه خودمو کشتم از عمقِ ذهنم واژه های عاشقانه واسش ردیف کردم اونوقت خانوم خودشو هلاک کرده " منم " " منم " مشتم همراه با خندهء پرصدایی که روی لبم نشسته بود ، سینه اش را نشانه رفت - نکن وروجک ! هیچ وقت فکرش را نمی کردم یه روز لبِ ساحل بشینم و همراه با همسرم بلال گاز بزنیم ! اونم زمانی که شب شده و ماه نگاهِ مهربانش رو به ما و لحظه های شیرینمون دوخته ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• من بودم و عشق بود و ماه ! من بودم و عشق بود و زندگی ! من بودم و عشق بود و احسانِ عزیزم ! - قیافشو نگاه ! سرم را به معنی چی شده تکون دادم که که دوباره گفت : - شدی عینِ بچه ای که افتاده وسط ظرفِ سِرِلاک ! - بلال همینه دیگه وقتی میخوری لذت میبری ولی بعدش سیاهیِ روی دندونا ، حرصِ آدمو در میاره - ایهیم با دو گازِ دیگه ، جنازهء بلال رو کنارِ پاش گذاشت و خیره به من منتظر موند تا به قولِ خودش ببینه کیِ مثلِ جوجه نوک زدنم تمام میشه ! خوب بود هم بلال و هم ماه و هم دریا ! هم احسان و هم مهربونی هاش و هم آرامشی که به قلبم سرازیر شده بود گرچه عاشقانه هاش در پوششی از غرور و سرسختی پیچیده شده بود ، ولی من از این عشقِ آمیخته به زورگویی هم لذت میبردم - میگم ... - جان ؟ - میگم سوغاتی بخریم ؟ نگاهِ عاقل اندر سفیهی به چشمهای منتظرم انداخت و بعد از زدنِ دو ضربهِء آروم به پیشانیم گفت : - خودت بگو این تو مخه یا گچ عزیزم ؟ - احساااان ! - مگه دروغ گفتم که جوش آوردی جیگر ؟ از چمخاله چی بخریم ببریم بگیم از ترکیه آوردیم ؟؟؟ - راست میگی ولی .... ولی خودمون چی ؟ من از اون کولوچه ها دوست دارم لحنِ خاصی که برای همین یک جمله به کار بُردم دلِ خودمو آب کرد چه برسه به احسان که حسابی پُشتِ این چراغ قرمزِ جسمی و اجباری متوقف شده بود و راه به جایی نداشت - یعنی من مونوم تو کار خدا ! اگه این ناز و غُمزه و لوندی رو از شما زنا بگیره چه افساری دارید واسه رام کردنِ ما مردای بدبخت !!! خندید و خندیدم ... بلند و مردانه ..... نازک و ریز و زنانه - عاااااشقتم ! بعد از چند شب تحمل بی خوابی و بد خوابی و دردِ روح و جسم ، دیشب شبِ شیرینی رو پشت سر گذاشتیم . یه جورایی احساس میکردم تبدیل شدم به شخصیتهای کارتونی که وقتی ذوق زده و متاثر میشن بالا سرشون قلب میترکه احسان از همون لحظه ای که داخل ماشین نگاهش به نگاه ترسیده و شرمندهء من گره خورد انگار گرهِ کورِ بین ابروهاش از بین رفت و تا همین لحظه که کم کم هوا داره روشن میشه و صبح از راه میرسه دیگه هیچ شباهتی نه به آدمِ دو ماه قبل و نه به آدمِ دو شب قبل نداره شده یه آدمِ دیگه ...... گاهی وقتا با خودم فکر میکنم هیولای اون شب ، اصلاً احسان نبود ! روحِ آدمی بود که جسم و روحِ اونو تسخیر کرده و افسارِ اختیارشو بدست گرفته بود تا از اون یه موجودِ خبیث و بی وجدان بسازه چند دقیقه ای هست که بیدار شدم و چشمهامو به میهمانیِ چهرهء مهربونش دعوت کردم تا به اندازهء این دو روز تحریمِ اجباری و دوری سیراب بشم از دیدنِ روی ماهش هر کاری کردم نتونستم بر هوسِ نوازشِ موهای سیاهش غلبه کنم و حالا که انگشتام لای موهاش به حرکت در اومده ، انحنای لبخند هم لبهاشو آراسته کرده این سکوت یعنی " ادامه بده عزیزم ! من بیدارم " - دلم واسه رقصِ انگشتات میونِ موهام تنگ شده بود دیبا جان - منم لای یکی از چشمهاشو باز کرد و با بدجنسی گفت : - دلم میخواد یه بار دیگه این کلمه رو در جوابِ عشقولانه های من بگی تا حالتو اساسی بگیرم - منم - ببین که خودت خواستی هنوز دردِ دندهء شکسته ام ادامه داشت و همین دست و پایش را برای شیطنت می بست - حیف که دست و بالم زیادی بسته .... اگر نه ... - من گشنمه ! - ای خدا ... من چی میگم خانوم چی تحویلم میده - خب وقتی گشنمه بگم بیا گرگم به هوا بازی کنیم ؟ - یه امروزم بتازون که چند روز دیگه باید دوباره روزه بگیری - حیف شد چند روز روزه رو از دست دادیم دلم تنگ شده واسه لحظه های سحر و افطار - منم اینبار نوبت احسان بود که سوزنش روی " منم " گیر کنه و باعث بشه صدای خنده هام حسابی اتاقو پر کنه - بخند عزیزم بخند که فقط خنده لیاقتِ نشستن توی صورتتو داره عشقم 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_182 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• من بودم و عشق بود و ماه ! من بودم و عشق بود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از لذتِ عاشقانه هایش سرمست بودم - بریم .... صبحانه ؟ - بریم گلم میزو میچینی تا من یه دوشِ سه سوته بگیرم ؟ - ایهیم - ایهیمت بی بلا - دیووونه دوباره من بودم و سنگری بنام آشپزخانه ! امروز هوسِ نون و پنیر کرده بودم با یک استکان چای شیرین ... ساده ترین صبحانهء ایرونی ها ! درست مثلِ روزهای بچگی همون روزا که بینِ مامان و بابا مینشستم و هربار از دستِ یکی لقمه می گرفتم روزِ اول مدرسه .... روزی که جشن تکلیف برام گرفتن ... روزی که مامان اولین چادرمو برام خرید .... روزی که وارد دبیرستان شدم و به قولِ بابا ، با اون مانتو شلوارِ سرمه ای حسابی خانوم شده بودم ... روزی که .... روزی که بابا شیرینی به دست وارد خونه شد و با غرور ، آغوشش رو به روی دخترش که قرار بود دانشجوی حسابداری بشه باز کرد ... روزی که .... بابا رفت ! رفت و دلخوشی ها رو با خودش برد ... رفت و دلتنگیِ ابدی رو به زندگیمون هدیه داد .... رفت و گردِ یتیمی پاشید روی سرمون ... دو لیوان چای .... دو تکه نانِ گرم شده روی اجاق گاز ..... یک تکه پنیر و اینبار چند عدد خرما که تازه داخلِ یخچال به چشمم خورده بود بابا همیشه در کنار چای خرما را ترجیح میداد .... - کجایی نازنینم ؟ - همین جا پشتم به احسان بود و در حالی که انگشتم به سرعت قطره اشکِ وقت نشناس را از روی گونه ام پاک می کرد ، خودمو مشغولِ تماشای سرسبزیِ درختا نشون دادم دستهاش دورِ شکمم حلقه شد و سرش نشست روی کتفم - صدات بُغض داره ! - خوبم - نیستی عزیزم این صدای لرزون و این سفرهء زیادی ساده حرفِ دیگه ای میزنه که حرفِ روی زبونت نیست - یادِ ... یادِ بابا افتادم ! بالاخره بعد از چند دقیقه خودداری شکست بُغضِ سمجی که قصدِ رها کردنِ گلویم را نداشت ، شکست به اجبار دستهای پُر توانِ احسان چرخیدم و در حالی که عطر حضورشو حریصانه به مشام می کشیدم بی صدا اشک ریختم تا شاید کمی سبک بشم دوباره دستِ نوازشی که سعی در آروم کردنم داشت دوباره بوسه های عمیقی که روی موهام می نشست و دوباره صدای گرمش که سعی داشت امید به روزهای خوبِ آینده رو به تک تکِ سلولهای بدنم تزریق کنه - شاید هیچ کس مثل من نتونه تو و این احساست رو درک کنه وقتی بابا هست پشت آدم به کوه گرمه وقتی میره و تنهات میذاره آواره و سرگردونی ! درست وسط یه بیابون بزرگ و بی سرانجام - احسان ... دلم دلم تنگ شده - رفتیم تهران اول میبرمت سر مزارش البته اگه با این گشنگی که بهم میدی زنده تا تهران برسم خنده بینِ اون اشک و زاری پارادوکسِ زیبایی ایجاد کرده بود احسان استاد بود در تغییر حالم - بشین ببینم چی واسمون تدارک دیدی به به ! نون و پنیر و چای شیرین چی از این بهتر ؟ - هوس کردم به یاد بچگی هام اگه...اگه تو چیز دیگه میخوری واست بیارم ؟ - نه قربونت برم همین که تو کنارم هستی کافیه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شاید حالا که اون بحران عاطفی و جسمی رو تا حدودی پشت سر گذاشته بودیم ، زمان مناسبی بود تا حرفی که مدت ها بود بهش فکر میکردم به زبون بیارم - میگم احسان ! - جان ! - الوعده وفا ... لقمه را قورت داد و چشمی به معنای " چی میگی تو ! " برام ریز کرد ! - یادته گفتی امتحاناتم تموم بشه منو میبری شرکتت سر کار ؟ با لبی خندون و دست به سینه ، تکیه زد به صندلی جوابم را داد - سر کار خانوم الان چی کم دارن که باید برن سر کار ؟ - منظورم این نیست خودت میدونی چی میگم - ولی ... من دوست دارم وقتی میام خونه ، خانومم سرحال و سرزنده باشه ، نه خسته و بی حوصله ! - احسان !!! اذیت نکن دیگه - نه فدات شم محیط کارِ مردونه به دردت نمی خوره من ترجیح میدم بمونی خونه و در آرامش زندگی کنی دلیلی برای تحملِ دغدغه های کاری وجود نداره - ولی من دوست دارم تجربه کنم خودت قول دادی یادت رفت ؟ - یادمه ولی ... - خیلی نامردی این جمله با غِیظ از بینِ لبهام خارج شد و به قصد ترکِ آشپزخونه از پشت میز بلند شدم به ما نیومده در صلح و آرامش زندگی کنیم ولی با اسیر شدنِ دستم بینِ دستهاش به اجبار متوقف شدم - دیبا ! به جون خودم بری تو فازِ قهر و سکوت نه من نه تو قهر و سکوت ! تنها هراسِ احسان همین بود انگار احساسی که با این بد قولی لطمه می خورد مهم نبود انگار دلی که با این رفتار می شکست اهمیت نداشت دستمو به زور از دستش بیرون کشیدم و به سمتِ پذیرایی رفتم - خیلی بدی خیلی بد قولی خیلی آدمِ بی خودی هستی من حرص می خوردم و احسان انگار از آتیشی که به دلم انداخته بود لذت می برد کنترل تلویزیون رو برداشتم و کانال ها رو بالا پائین کردم که خودشو به من رسوند به زور خودشو روی مبل دو نفره و کنارم جا داد - همین آدمِ بی خود یه سورپرایز واست داره بی توجه به ذوقِ لانه کرده در صداش خودمو مشغول تماشای اخبار نشون دادم - باشه محل نده فقط وقتی به جای تو با جهان تاج بانو رفتم گِله نکنی ؟ نامِ مادرش صدای اعتراضمو بلند کرد - همین دیگه دنبال بهانه بودی منو از سرت باز کنی به گمونم از اعجازِ دستها و آغوشش به خوبی خبر داشت وقتی راه و بی راه منو در این حصارِ امن به اسارت می گرفت - قربون خانوم حسود خودم برم من - حسودم خودتی ببین احسان قول دادی باید پاش وایستی زیر حرفت بزنی ... انگشت اشاره ام که تهدیدوار تکان میخورد را با دستش پائین آورد و بین جملهء ناتمامم پرید - همون مبلغی که قبلاً میزدم به حسابت کافیه ؟ هنوز جملهء سوالیشو هضم‌نکرده بودم که خودش ذهنمو روشن کرد - همون سه تومنو میزنم به کارتت تا خیالت راحت باشه حرصم از حرفی که زد در اومد - میدونستی خیلی ... خیلی ... من از شدت حرص کلمات را گم کرده بودم و احسان سرشو به دو طرف تکون میداد و با دیدنِ چهرهء خشمگینم لبخند میزد - خیلی بدی احسان مگه من کلفتِ خونتون هستم که اینجوری میگی ؟ - اوووف ! تو چرا کج فهم شدی دیبا ؟ من منظورم این نبود به خدا - بود یا نبود تحقیرم کردی لذت میبری دائم یادآوری کنی که تو شاه بودی و من گدا ؟! - دیبا !!!! خیلی بچه ای ... - اِ .. نه بابا حالا فهمیدی من بچه هستم ؟ همین بچه از توی آدم بزرگ خیلی خوش قول تره - کشتی منو بابا خوش قول بابا متعهد بابا کوشا - مسخره میکنی ؟ - معلومه ؟ این مرد امروز قصد آزارم را داشت ! - اصلاً قهر ... قهر ... تا روز قیامت ! - حرف که میزنی ؟ یه لحظه یاد سریال خانهء سبز افتادم - خیلی رو داری به خدا - میدونم - اِ ... باشه پس بشین که باهات حرف بزنم 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_184 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شاید حالا که اون بحران عاطفی و جسمی رو تا حد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دلم گرفته بود دلم دلتنگ بود دلم چیزی را گم کرده بود گرچه سکوت کرده بودم تا احسانو راضی کنم که تن به خواستهء من بده ولی حالا که هنوز دوساعت از بحثمون نگذشته بود ، خودم بیشتر بی قرار بودم زیر سایهء باریکی که کنار دیوار افتاده بود ، روی زمین نشستم و خیره به مورچهء کوچولویی که به رسم دیرینه تکه ای پوسته تخمه که خیلی از خودش بزرگتره به دوش کشیده و حمل میکنه، دوباره غرق شدم در خاطراتِ روزهایی که گذشته و دیگه بر نمیگرده از این تحریمِ کلام ، خودم بیشتر عذاب می کشیدم دل نازک شده بودم ولی می خواستم اینبار احسان رو وادار به کوتاه اومدن کنم من تحملِ اون عمارت و اون زنِ کینه ای رو نداشتم دلم میخواست دائم کنار همسرم باشم وفتی احسان کنارم بود هم قوت قلب داشتم و هم اعتماد به نفس ! - احوالِ خانومِ قهروک ؟ احسان بود ! با یک سینی حاویِ دو استکان چای و یک ظرف خرما ! - بزن اخلاقت بیاد سر جا بی تفاوت به او و تلاشی که برای به حرف کشیدنم داشت همچنان خیره بودم به پشتکار مورچه - باشه تو بردی ! سرم به سرعت به سمتش برگشت و اینبار او بود که نگاهشو بجای من ، به درختِ بی بار دوخته بود - فقط یادت باشه تو محیط کار ، آشنا و غریبه نمیشناسم میای و مثلِ یه کارمندِ وظیفه شناس مسئولیتی که بهت محول شده انجام میدی - باشه باشه از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم راهِ رهایی از عمارتِ مرگ به رویم باز شده بود - دلم میخواد یه نفر ، فقط یه نفر بفهمه من و تو زن و شوهریم تا حالتو اساسی بگیرم - باشه بابا من که دهنم قرصه بپا خودت لو ندی من شارژ بودم و سرحال ، بر خلاف احسان که با کلافگی و نارضایتی حرف میزد - گپ زدن و بگو بخند با مردا ممنوع دلم میخواد این رفتار ازت سر بزنه تا همونجا لب و دهنتو به هم بدوزم - باشه بابا چه خشن شدی تو - دیبا ! جدی گفتم ، نخند لطفا ً - چشم رئیس - در ضمن ... - دیگه چی ؟ - تا سه ماه آزمایشی کار میکنی حقوقت هم نصفِ بقیهء کارمندا خودت میری و خودت بر میگردی - چشم دیگه ؟ علناً داشت بهره کشی میکرد ولی برای من دور شدن از خونه تنها دلیل کار کردن بود - این یکی رو آویزهء گوشت کن وقتی میای خونه دلم نمیخواد از زبونت آه و ناله و اظهار خستگی بشنوم مفهومه ؟ - بله قربان از کی قرارداد میبندیم ؟ - تو اصلاً فهمیدی من چی گفتم ؟ - بله جناب مهندس پرتو فرمودید ، خستم و خوابم میاد و حوصلتو ندارم و درکم کن نداریم همین بود منظورت دیگه ؟ سری تکان داد و حرف دلشو زد - ببینم بعد از شروع به کار هم همین اندازه سرخوش باقی میمونی یا نه کاملاً معلوم بود شمشیر از رو بسته و این رفتارها یعنی با مدیر جدی و سخت گیری رو به رو خواهم بود - چای بخوریم یا خجالت مهندس جووون ! حالا که به خواستهء خودم رسیده بودم دلم شوخی کردن و خندیدن می خواست چیزی که احسان اصلاً نمی خواست ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شب قدر شبی که قدر و قیمتِ آدمها مشخص میشه شبی که درکِ حضورش از هر چه در این عالم هست و نیست با ارزش تره خدایا تو چه میکنی با ما آدمها ؟ پرنده نیستیم ولی به خواستِ تو هر لحظه میتونیم پر بکشیم و از یک نقطهء این دنیای بزرگ سر در بیاریم مثل حالا که در اولین شبِ قدرِ زندگیِ مشترک ، سر بر دیوارِ مسجدی تکیه دادم و دعای جوشن کبیر رو زمزمه میکنم که تا امروز نامش رو هم نشنیده بودم تهران کجا چمخاله کجا ! من کجا احسان کجا ! نفرتی که چند روز قبل در قلبم لانه کرده بود کجا و عشق و ارادتی که الان نسبت به همسرم داشتم کجا ؟ یا عِمادَ مَن لا عِمادَ لَه ... یا سَنَدَ مَن لا سَنَدَ لَه یا ذُخرَ مَن لا ذُخرَ لَه ... یا حِرزَ مَن لا حِرزَ لَه یا غیاثَ مَن لا غیاثَ لَه ... یا فَخرَ مَن لا فَخرَ لَه یا عِزَّ مَن لا عِزَّ لَه ... یا مُعینَ مَن لا مُعینَ لَه یا اَنیسَ مَن لا اَنیسَ لَه ... یا اَمانَ مَن لا اَمانَ لَه ای اعتمادِ بیچارگان و ای نگهدارِ افتادگان! ای ذخیرهء بینوایان و ای نگهبان درماندگان ! ای پناهِ بی پناهان و ای افتخار آنکه افتخارش تنها به توست ! ای عزت بخش آنکه تنها از تو عزت می طلبد و ای یاور بی یاوران ! ای انیس بی مونسان و ای امان بخش بی پناهان ! تنها به درگاه تو پناه می آورم که رهایی از آتش جهنم در دستان با قدرت توست !!! پاسی از شب گذشته که میانِ جمعیتِ عزادارانِ امیرالمومنین ، قرآن بر سر گرفته و زمزمهء " بِکَ یا الله " شوری به پا میکنه گر چه امشب در عزای شاهِ مردان زیاد اشک ریختم ولی با این اتصالِ مجدد به درگاه خداوند ، حسِ خوبی دارم یه جور ، رهایی و خلاص شدن از گرفتاری های این دنیای فانی واقعاً وقتی میدونیم بی ارزش ترین چیز همین دنیای با ارزشه پس چرا برای داشتن و نگهداشتنِ سهم بیشتری از اون ، اینطور به هم دیگه ظلم میکنیم و بی توجه به عاقبتِ کار ، حق الناس رو به گردن می گیریم ؟ احسان ازم خواسته بود ده دقیقه بعد از تمام شدن مراسم از مسجد بیام بیرون تا خودش زودتر برسه و من معطل نشم و من که بعد از چند روز محرومیتِ شرعی از نماز و روزه حالا خودمو غرق در ظرفِ عسلِ قرب الهی میدیدم در آخرین لحظات ، به نیتِ سلامتی و طول عمر مامان ، خوشبختیِ دنیا و .... سر به راه شدنِ جهان تاج ، دو رکعت نماز حاجت خوندم و با مسجدی که نمیدونم تا پایان عمر باز هم لیاقتِ ایستادن رو به قبله در اون به من داده میشه یا خیر ، وداع کردم - احسان ! - جانِ دلِ احسان ! - تا کِی هستیم ؟ - دلت تنگ شده ؟ - اون که آره ولی میخوام ببینم اگه نیت ده روزه کردی ، از امروز روزه بگیریم دوباره دستِ راستش و تکیه گاهی که برای سرش درست کرد تا بهتر منو ببینه - چی از این بهتر ؟ تو چی میگی ؟ من نیت نکردم بخاطر همین پابه پای جنابعالی خودمو بدهکار کردم عزیزم ولی اگه دوست داری بیشتر اینجا بمونیم از همین الان نیت کن تا ده روز آینده هستیم - واقعاً ؟ - چرا که نه ؟ فقط میمونه شرکت که ..... - تو شریکی ، معاونی ، مشاوری چیزی نداری به جات بمونه ؟ - نه قربونت برم ... یه شرکت فَکَسَنی که دیگه این همه دَبدَبه و کَبکَبه نداره - واقعاً ؟ - چقدر امشب واقعاً واقعاً میکنی عسل ! تو فقط لب تر کن و نگران هیچ چیز نباش فکر میکنم بعد از چند سال کار کردن ، به خودم دو هفته مرخصی بدهکار باشم ! به کجای دنیا بر میخوره چند روز برای خودم و همسرم زندگی کنم عزیزم ؟ - پس ... پس حالا که موندگار شدیم ، من برم یه چیزی درست کنم که تا دو ساعت دیگه اذان میگن - پاشو بریم با هم یه چیزی درست کنیم ! و در نهایت یه چیزی که قرار بود دونفره درست بشه به یک کته با ماست ختم شد که با کمکِ یه تنِ ماهی به زور خوردیم غافل از اینکه تا غروب باید عطشِ ناشی از این غذا رو تحمل کنیم ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• روزهای با احسان بودن سرشار از حسِ خوبِ خوشبختی بود لحظاتی که هم عطر خوشبختی در فضا پیچیده بود و هم طعمِ خوشبختی رو با تموم وجود احساس میکردم بدون شک جایی که من باشم و احسان باشه و خبری از حضور مادرش نباشه ، خودِ خودِ بهشته ! وقتی میدیدم تمام و کمال مالِ خودمه اینکه تموم توانشو به کار می بست تا دلم به این زندگی و حمایتِ خودش دلگرم بشه اینکه عشق و محبت از تک تک حرکاتش می ریخت و مهم تر از همه اینکه در برابر تماس های پیمان و مادرش و اصرار برای بازگشت به عمارت سرسختانه ایستاد تا این ده روز به بهترین لحظاتِ زندگیم تبدیل بشه و تا پایانِ عمر ، هر وقت کم آوردم و آزرده شدم با یاد آوریِ این روزها دوباره انرژی بگیرم برای ادامه دادنِ زندگی که هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود ساعت هنوز سه بود و تا غروب پنج شیش ساعتی مونده بود احسان به شدت تشنه و کلافه بود من خودمو با جمع و جور کردن خونه و تدارک افطار سرگرم کرده بودم که با اصرار های شوهر جان مجبور شدم بعد از خوندنِ سهمِ امروزم از قرآن ، خودمو به خوابِ نیم روز دعوت کنم امروز درست دوازده روز از فاجعه ای که باعث شد من و احسان دوباره از بن بستِ بی اعتمادی برسیم به روزنهء امید و اعتماد ، میگذره بعد از خوردنِ سحری و خوندنِ نماز حرکت کردیم ، خیلی امیدوار نبودیم قبل از نماز ظهر به تهران برسیم ولی ترجیح دادیم با زبان روزه حرکت کنیم - چیزی یادت نرفته خانوم ؟ - نه عزیزم .... فقط کاش با گلنسا هم خداحافظی می کردیم - دیشب خدا حافظی کردی دیگه خانوم طلا - آره ... آدمای خوبی بودن دلم واسشون تنگ میشه - ایهیم سلیمان از اون کردای پهلوونه از همونا که مرام و مردونگیشون زبانزده - آخرش نفهمیدم اینجا چرا اینقدر کرد داره - منم خیلی اطلاعات ندارم ولی شنیدم یه زمانی کردهای کرمانشاه ایران و سلیمانیهء عراق مهاجرت کردن به این منطقه و الانم حضور پررنگ این قومِ با محبت و جوانمرد ، حاصلِ همون مهاجرت گستره هستش - جالبه ... نمیدونستم میگم راست راستی تک پسرشون رو به همین سادگی از دست دادن ؟ اینبار نگاهی لبریز از افسوس به من انداخت و گفت - به همین سادگی که تو میگی .... دو سالی طول کشیده دو سال مریض داری و اسیر بیمارستان بودن دو سال بین امید و ناامیدی دست و پا زدن دو سال خون دل خوردن ... خرج کردن و از دست دادن دارایی های مادی و در نهایت از دست دادن بزرگترین سرمایهء عمر و زندگیشون ! - خیلی دردناکه .... خیلی زیاد - قدر داشته هاتو بدون عزیزم پدر با آبرویی که هر چند کنارت نیست ولی اعتبار و حرمت و آبروش تا همیشه همراهته مادری که از جون و عمرش برات مایه میذاره خواهر دسته گلی که لااقل برای من یکی داشتنش آرزوی بزرگیه و .... شوهر همه چی تمومی که لنگه نداره ! - بله ..... سفر شیرینی که با تلخی و به اجبار آغاز شده بود در حالی به پایان رسید که هم من و هم احسان بارها و بارها به عشقی که نسبت به همدیگه داشتیم اعتراف کردیم و همینطور این دوری و نزدیکی باعث شد بیشتر قدر و قیمت این زندگی و همدیگه رو بدونیم تصور نداشتن و نبودنِ احسان دیوانه کننده بود فقط ای کاش میتونستم پاک کن بردارم و نقشی که اون شب با حماقت و دیوانگی روی جسم و روحم انداخته بود پاک کنم تا پروندهء شوهرم پاکِ پاکِ پاک بمونه غافل از بازیهایی که روزگار در پیش داشت و خوابهایی که برای زهر کردنِ این حال خوش برای ما دیده بود .! ♦️رمان قاب خاتم مختص مخاطبان کانال👇 |√• @naghsedel •√|‌ ❌کپي حرام❌ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• 🔗 🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗 🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗