کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_182 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• من بودم و عشق بود و ماه ! من بودم و عشق بود
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_183
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
از لذتِ عاشقانه هایش سرمست بودم
- بریم .... صبحانه ؟
- بریم گلم
میزو میچینی تا من یه دوشِ سه سوته بگیرم ؟
- ایهیم
- ایهیمت بی بلا
- دیووونه
دوباره من بودم و سنگری بنام آشپزخانه !
امروز هوسِ نون و پنیر کرده بودم با یک استکان چای شیرین ...
ساده ترین صبحانهء ایرونی ها !
درست مثلِ روزهای بچگی
همون روزا که بینِ مامان و بابا مینشستم و هربار از دستِ یکی لقمه می گرفتم
روزِ اول مدرسه ....
روزی که جشن تکلیف برام گرفتن ...
روزی که مامان اولین چادرمو برام خرید ....
روزی که وارد دبیرستان شدم و به قولِ بابا ، با اون مانتو شلوارِ سرمه ای حسابی خانوم شده بودم ...
روزی که .... روزی که بابا شیرینی به دست وارد خونه شد و با غرور ، آغوشش رو به روی دخترش که قرار بود دانشجوی حسابداری بشه باز کرد ...
روزی که .... بابا رفت !
رفت و دلخوشی ها رو با خودش برد ...
رفت و دلتنگیِ ابدی رو به زندگیمون هدیه داد ....
رفت و گردِ یتیمی پاشید روی سرمون ...
دو لیوان چای ....
دو تکه نانِ گرم شده روی اجاق گاز .....
یک تکه پنیر و اینبار چند عدد خرما که تازه داخلِ یخچال به چشمم خورده بود
بابا همیشه در کنار چای خرما را ترجیح میداد ....
- کجایی نازنینم ؟
- همین جا
پشتم به احسان بود و در حالی که انگشتم به سرعت قطره اشکِ وقت نشناس را از روی گونه ام پاک می کرد ، خودمو مشغولِ تماشای سرسبزیِ درختا نشون دادم
دستهاش دورِ شکمم حلقه شد و سرش نشست روی کتفم
- صدات بُغض داره !
- خوبم
- نیستی عزیزم
این صدای لرزون و این سفرهء زیادی ساده حرفِ دیگه ای میزنه که حرفِ روی زبونت نیست
- یادِ ... یادِ بابا افتادم !
بالاخره بعد از چند دقیقه خودداری شکست
بُغضِ سمجی که قصدِ رها کردنِ گلویم را نداشت ، شکست
به اجبار دستهای پُر توانِ احسان چرخیدم و در حالی که عطر حضورشو حریصانه به مشام می کشیدم بی صدا اشک ریختم تا شاید کمی سبک بشم
دوباره دستِ نوازشی که سعی در آروم کردنم داشت
دوباره بوسه های عمیقی که روی موهام می نشست
و دوباره صدای گرمش که سعی داشت امید به روزهای خوبِ آینده رو به تک تکِ سلولهای بدنم تزریق کنه
- شاید هیچ کس مثل من نتونه تو و این احساست رو درک کنه
وقتی بابا هست پشت آدم به کوه گرمه
وقتی میره و تنهات میذاره آواره و سرگردونی !
درست وسط یه بیابون بزرگ و بی سرانجام
- احسان ... دلم
دلم تنگ شده
- رفتیم تهران اول میبرمت سر مزارش
البته اگه با این گشنگی که بهم میدی زنده تا تهران برسم
خنده بینِ اون اشک و زاری پارادوکسِ زیبایی ایجاد کرده بود
احسان استاد بود در تغییر حالم
- بشین ببینم چی واسمون تدارک دیدی
به به ! نون و پنیر و چای شیرین
چی از این بهتر ؟
- هوس کردم
به یاد بچگی هام
اگه...اگه تو چیز دیگه میخوری واست بیارم ؟
- نه قربونت برم
همین که تو کنارم هستی کافیه
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab