♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_176
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست چقدر در طول این مدت حسرت به دل بوده ولی راهی برای بازگو کردن نداشته ...
دیوونه ...
یه لباس درست و درمون برنداشته ...
همه تاپ و شلوارک و پیراهنهایی که به زور تا بالای زانوم میرسید ...
همونایی که خودش انتخاب میکرد و میخرید و من با هر بار یادآوریش سرخ می شدم و حرص می خوردم
بی انصافی بود اگه میگفتم این دو ماه بد بوده یا به من سخت گذشته !
ولی تموم شیرینی های زندگی مشترک یک طرف ، لحظات مرگ آوری که اون شب از سر گذروندم به یک طرف !
دلم تنگ شده ....
برای مامان و مهربونی هاش ...
برای دنیا و ناز و اداهاش ...
حتی برای اون روزای سخت پی پولی هم دلتنگم ...
الان که غم پول و سقف امن و شغل پر در آمد همسر و ماشین ندارم تازه میفهمم برخلاف نظری که قبلاً داشتم اینها سر سوزنی ارزش نداره وقتی تبدیل بشه به چسبی که میخواد یه قلب شکسته رو بند بزنه ....
- بیداری ؟ منو بگو که سر و صدا نکردم بدخواب نشی !
تو که راست میگی بدجنس خان ...
از همون صدای بلند آهنگ کاملاً مشخصه
- پاشو بریم بیرون دلم گرفت بس که زیر سقف موندیم
دوباره سرم روی زانو نشست و نگاهم روی دیواری که درست روبه روی احسان بود ...
- چشم و زبونت قهرن ، پاهات که دیگه قهر نیستن عشق !
بپر یه چیزی بپوش بریم تو حیاط یه دست شطرنج بزنیم ببینم چند مرده حلاجی دیبا خانوم پرتو !
اول آهنگی که در آن غیر مستقیم میپرسید آیا هنوز دوستش دارم یا نه و این هم نام فامیلم که پرتو می خواند !
تصویرش را نداشتم و یکباره با کشیده شدن دستم هین بلندی کشیدم
- چیه بابا چرا ترسیدی ؟ میگم این پانچو این شلوار خنکه ، خوبه تو این گرما
ای بابا دست بردار نبود ..... پدر آمرزیده ، آخه با چه زبونی بگم حوصله ندارم ؟
- دستتو بیار بالا
پدر خوبی میشد اگر روزی فرزندی می داشت !
به هر زوری بود آماده شدم و حالا پشت میز و صندلی که گوشهء حیاط و زیر تک درخت خرمالو قرار گرفته نشسته ایم در انتظار چیدن مهره ها که احسان خودش دست به کار شده
- خب ببینم چه میکنی خاتون !
بازی خوبی یود ...
راست گفتن بازی ذهنه ...
جوری ذهنمو درگیر کرد که تا یکساعت و نیم بعد که بالاخره احسان تونست منو کیش و مات کنه چیزی از گذر زمان و دردهام و غصه هام نفهمیدم ...
- خب اینم از این ...
حالا که باختی چجوری جبران میکنی واسه شویت ؟
نگاهم روی تک مهرهء شاه سفید رنگی که بین وزیر و قلعهء سیاه رنگش اسیر شده و راه فراری نداشت خشک شده بود !
شاه بیچاره دقیقاً حال و روزی شبیه به من داشت
- یا علی
دستش به سمتم دراز شده و با حالتی نیم خیز تمنای لمس شدن توسط دستهامو داشت
دلم نیومد التماس نگاه و تمنای انگشتانش رو بی جواب بذارم و همین هم باعث شد چند ثانیه بعد در حالی که دستم اسیر انگشتهای بزرگ مردونه و جسمم در حصار هیکل مردانه اش بود به سمت ساختمون حرکت کنیم
- خب حالا که بازی کردی و بازیدی برای جبران ، ناهار با سر کارخانوم
چشمهام گرد شد از توقع بی جایی که با این حال و روز از من داشت ...
اصلاً به من چه ! خودش باعث شده بود تموم بدنم لحظه ای درد رو فراموش نکنه
اصلاً چه معنی داشت با این حال خراب غذا بار می گذاشتم ؟
سرم به سمت اتاق برگشت و خواستم بی توجه به حرفش به اون طرف برم که اینبار دستشو گذاشت پشتم و آروم هلم داد سمت آشپزخونه
- نه دیگه .. از زیر کار در رفتن نداشتیم ،
حالا من رحم میکنم و ازت غذای سخت نمیخوام ....... من بچهء خوبی هستم به خدا !
به یه لقمه نون و بوقلمون هم راضیم ! تا من نماز بخونم یه غذای حاضری هم بذاری عالیه
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab