eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
209 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست چقدر در طول این مدت حسرت به دل بوده ولی راهی برای بازگو کردن نداشته ... دیوونه ... یه لباس درست و درمون برنداشته ... همه تاپ و شلوارک و پیراهنهایی که به زور تا بالای زانوم میرسید ... همونایی که خودش انتخاب میکرد و میخرید و من با هر بار یادآوریش سرخ می شدم و حرص می خوردم بی انصافی بود اگه میگفتم این دو ماه بد بوده یا به من سخت گذشته ! ولی تموم شیرینی های زندگی مشترک یک طرف ، لحظات مرگ آوری که اون شب از سر گذروندم به یک طرف ! دلم تنگ شده .... برای مامان و مهربونی هاش ... برای دنیا و ناز و اداهاش ... حتی برای اون روزای سخت پی پولی هم دلتنگم ... الان که غم پول و سقف امن و شغل پر در آمد همسر و ماشین ندارم تازه میفهمم برخلاف نظری که قبلاً داشتم اینها سر سوزنی ارزش نداره وقتی تبدیل بشه به چسبی که میخواد یه قلب شکسته رو بند بزنه .... - بیداری ؟ منو بگو که سر و صدا نکردم بدخواب نشی ! تو که راست میگی بدجنس خان ... از همون صدای بلند آهنگ کاملاً مشخصه - پاشو بریم بیرون دلم گرفت بس که زیر سقف موندیم دوباره سرم روی زانو نشست و نگاهم روی دیواری که درست روبه روی احسان بود ... - چشم و زبونت قهرن ، پاهات که دیگه قهر نیستن عشق ! بپر یه چیزی بپوش بریم تو حیاط یه دست شطرنج بزنیم ببینم چند مرده حلاجی دیبا خانوم پرتو ! اول آهنگی که در آن غیر مستقیم میپرسید آیا هنوز دوستش دارم یا نه و این هم نام فامیلم که پرتو می خواند ! تصویرش را نداشتم و یکباره با کشیده شدن دستم هین بلندی کشیدم - چیه بابا چرا ترسیدی ؟ میگم این پانچو این شلوار خنکه ، خوبه تو این گرما ای بابا دست بردار نبود ..... پدر آمرزیده ، آخه با چه زبونی بگم حوصله ندارم ؟ - دستتو بیار بالا پدر خوبی میشد اگر روزی فرزندی می داشت ! به هر زوری بود آماده شدم و حالا پشت میز و صندلی که گوشهء حیاط و زیر تک درخت خرمالو قرار گرفته نشسته ایم در انتظار چیدن مهره ها که احسان خودش دست به کار شده - خب ببینم چه میکنی خاتون ! بازی خوبی یود ... راست گفتن بازی ذهنه ... جوری ذهنمو درگیر کرد که تا یکساعت و نیم بعد که بالاخره احسان تونست منو کیش و مات کنه چیزی از گذر زمان و دردهام و غصه هام نفهمیدم ... - خب اینم از این ... حالا که باختی چجوری جبران میکنی واسه شویت ؟ نگاهم روی تک مهرهء شاه سفید رنگی که بین وزیر و قلعهء سیاه رنگش اسیر شده و راه فراری نداشت خشک شده بود ! شاه بیچاره دقیقاً حال و روزی شبیه به من داشت - یا علی دستش به سمتم دراز شده و با حالتی نیم خیز تمنای لمس شدن توسط دستهامو داشت دلم نیومد التماس نگاه و تمنای انگشتانش رو بی جواب بذارم و همین هم باعث شد چند ثانیه بعد در حالی که دستم اسیر انگشتهای بزرگ مردونه و جسمم در حصار هیکل مردانه اش بود به سمت ساختمون حرکت کنیم - خب حالا که بازی کردی و بازیدی برای جبران ، ناهار با سر کارخانوم چشمهام گرد شد از توقع بی جایی که با این حال و روز از من داشت ... اصلاً به من چه ! خودش باعث شده بود تموم بدنم لحظه ای درد رو فراموش نکنه اصلاً چه معنی داشت با این حال خراب غذا بار می گذاشتم ؟ سرم به سمت اتاق برگشت و خواستم بی توجه به حرفش به اون طرف برم که اینبار دستشو گذاشت پشتم و آروم هلم داد سمت آشپزخونه - نه دیگه .. از زیر کار در رفتن نداشتیم ، حالا من رحم میکنم و ازت غذای سخت نمیخوام ....... من بچهء خوبی هستم به خدا ! به یه لقمه نون و بوقلمون هم راضیم ! تا من نماز بخونم یه غذای حاضری هم بذاری عالیه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab