eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
364 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
694 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_176 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مثلاً میخواستم از زیر بار غذا درست کردن در برم ولی حالا که نیم ساعت گذشته و هنوز خبری از احسان نشده ، هم ماکارونی آبکش شده و هم مایع خوشمزه ای که اینبار با گوشت و قارچ درست کرم آماده ! فقط مونده لابه لا کردن و دم کشیدنش . خب ببینیم چاشنی چی داریم ؟ در یخچال را باز کردم و یه لحظه با دیدن شیشهء سس تند ، پرت شدم به خاطره ای که یک هفته قبل برام ساخته بود این چاشنی خوشمزه ولی مضر .. - نگو تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من ! دستش از پشت سرم دراز شد و شیشه رو برداشت و همون لحظه انگشتم به سمت صورتم رفت تا قطره اشک مزاحمی که با همین یادآوری ساده به سمت گونم میلغزید پاک کنه ... بوسه ای روی سرم کاشت و از یخچال شیشهء زیتون و ظرف ماست هم همراه با سس فلفل بیرون آورد - بیا بشین عزیزم بقیهء کارها با من مگه کاری هم باقی مونده بود مرد لجباز زورگو ؟ پشت میز نشستم و احسان کاسه های کوچیک رو برای کشیدن ماست و زیتون از داخل کابینت بیرون آورد و من در دلم گفتم یعنی این ظرفهای قشنگ رو خودش انتخاب کرده یا جنس مونثی زمان خرید همراهیش می کرده ؟ - بیا ... با قرار گرفتن یک قاشق عسل درست روبه روم با حرص از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی بیچاره از پشت افتاد روی زمین ، به قصد خروج از آشپزخونه حرکت کرده بودم که صداش بلند شد - خیلی خوب بابا شوخی کردم بشین لطفاً انگار مرض داشت پسرهء روانی ! دیگه حالم از هرچی عسل بود به هم میخورد ... کم مونده بود با این کار داغ خوردن ماکارونی خوش مزه و پر ملاتی که زحمتشو کشیده بودم روی دلم بمونه بشقاب ها چیده و ظرف آب هم وسط سفره قرار گرفت .. دیس گردی که برای کشیدن غذا برداشته بود روی قابلمه گذاشت و محتویاتش رو خالی کرد اون تو ... واووووو ... از شانس خوبم یه تیکه برگشت داخل دیس اونم با ته دیگ سیب زمینی که روش خودنمایی میکرد - بابا ! آشپز کی بودی تو .... حالا با دست بخورم یا لب و دهن و صورتم ؟ در دل نوش جانی گفتم که هیچ کس جز خودم نشنید و بی تعارف و توجه به او بعد از اینکه بشقابم رو حسابی پر کرد شروع به خوردن کردم فقط قیافه هامون بعد از پایان غذا حسابی دیدنی شده بود که احسان هم نامردی نکرد .. گوشی رو آورد و در حالی که دستشو حلقه کرده بود دور گردنم و با نوک انگشت سعی داشت به زور سرمو بالا بیاره یه سلفی پلشت با صورتای نشسته گرفت ... - اینم یه روز قشنگ با عشقم ! تقدیر واژهء عجیبیه همون طور که زیادی غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده هست ساعت از پنج عصر گذشته و من که صبح و بعد از خوردن قرص مسکن نیم ساعتی خوابیده بودم بی حوصله و بیکار سالن پذیرایی رو با قدم هام متر میکنم به گمونم احسان دیشب هم خوب نخوابیده که الان به خواب عمیق بعد از ظهر فرورفته ! چند دقیقه ای هست که فکر خبیثی برای تلافی اونچه با من کرده در ذهنم بالا و پایین میشه دلم میخواد حالشو بگیرم یه جور اساسی یه جوری که نگرانی اون شبش در برابر این نگرانی هیچ باشه آهان ! فهمیدم .... احسان روی عروسکش خیلی تعصب داره ... ماشینی که هنوز بعد از دوماه زندگی مشترک یکبار هم اجازه نداده پشت فرمونش بشینم همینه .. فقط خداکنه تا لحظهء رفتن بیدار نشه که دیگه کارم با کرام الکاتبینه ! همون پانچ و شلواری که توی حیاط پوشیده بودم و هنوز روی مبل بود برداشتم ... سوئیچ آویزون بود ... هنوز از در خارج نشده بودم که سر و کلهء وجدان بیدارم پیدا شد و منو وادار کرد بعد از پیدا نکردن کاغذ و قلم با همون رژ لب ساده ای که همیشه داخل کیفم بود روی آیینه براش بنویسم " من رفتم لب ساحل .... " 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab