کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_152 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دلشکسته تر از شب و روزِ قبل بودم دیشب تا صبح
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_153
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی پا بذارم به جشن نامزدی پریا !
دختری که روزی رقیب عشقی من بود در قلب احسانم !
دختر نازنینی که امشب برق عاشقی رو در چشم هاش به وضوح میدیدم
- زیادی اهل مدارا با پدرش بود از بچگی عادت نداشت رو حرف دایی جهانگیر حرف بزنه
به خصوص بعد از مادرش دیگه بیشتر از قبل خودشو وقف پدرش میکرد
نگاهمو لحظه ای از روی عروس زیبای مجلس که سخاوتمندانه تموم زیبایی هاشو به حراج گذاشته بود برداشته و به چشمهای احسان دوختم
- دختر خوبیه
ایشالا در کنار کسی که دوستش داره طعم خوشبختی رو بچشه
با شیطنت سرش را به گوشم نزدیک کرد
- تو با من خوشبختی آیا ؟؟؟
لبم به خندهء محوی مزین شد وقتی جوابشو میدادم .....
اونم به سبک خودش و دلخواه خودش
- من از دنیا یه مرد عاشق می خواستم که خدا دید لیاقتشو دارم .....
درست از وسط بهشت پرت کرد توی دامنم !
- این زبونت آخر یه روزی سرتو به باد میده جیگرم !
حواست به خودت باشه ....
خنده هایم ریز ریز بود ولی از ته دل ...
احسان خوب بود ....
خوب تر از خوب
وقتی با احسان بودم دنیام قشنگ تر بود .... رنگی رنگی و پر نور
حتی همون لحظاتی که عصبانیتش نصیبم می شد باز هم رگ برجستهء گردن و به رخ کشیدن قدرت و مردونگیش برام جذاب بود
من این مرد ایده آل رو با تموم خوبیها و بدی هاش دوست داشتم
دنیای من در نگاه مهربون و حرفهای عاشقونهء احسان خلاصه شده بود جوری که حتی یک لحظه بی او بودن برام عین مرگ و نیستی بود
- احوال مرغ عشقای خانوادهء پرتو !
صدای پیمان بود که از پشت سرم بلند شد و نگاه مهربان و برادرانهءاحسان که نصیبش شد
- با ما باش برادر جان ....
بشین ...... گمونم پاهات جواب کردن بس که شیلنگ تخته انداختی اون وسط
- تیکه میندازی ؟ خوبه میدونی اهل رقص نیستم .... تو چطوری دیبا ؟
- خوبم ... ممنون
- سختت نیست ؟ اینجا ... بین این جمعی که هیچ شباهتی به تو ندارن ؟
گاهی وقتها زیادی روی اعصاب بود ....
نمیدونم از یادآوری دائمی تفاوتها چه قصد و نیتی داشت ولی الان جای یک جواب دندان شکن بود
- با احسان که باشم ... جهنم هم واسم بهشته !
- آهان ... یعنی الان اینجا جهنم و منم فرشتهء عذابم ... نه ؟
احسان زودتر از من به خنده افتاد از تعبیر برادرش ...
طبیعی بود که خودش جوابشو بده
- خودت شروع کردی استاد ...
انتظار نداری دانشجوی خودت که زیر دست خودت پرورش پیدا کرده جلو روت کم بیاره ؟
- به جان خودم جفتتون یک اندازه دیوونه اید
می خندید ..... هم لبهایش و هم چشم هایش
پیمان ، هم استاد خوبی بود و هم برادر خوبی و هم برادر شوهر خوبی ....
در همان حال که رُک و صریح حرفهایش را میزد ، هرچه می گفت بی غرض می گفت ...
اهل دلسوزی های مسخره هم نبود ...
واقعیت را برایت شفاف می کرد تا چشمهایت را بیشتر باز کنی ....
دوست خوبی بود .... برادر خوبی هم شاید .........
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab