♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_154
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
- تبریک میگم پریا جون ...
آقا فرشاد امیدوارم خوشبخت بشید
- مرسی دیبا جون
جوری دستها را در هم حلقه کرده بودند که به گمانم هیچ سیل و طوفانی نمیتوانست به این راحتی قفلش را باز کند
در چشمهای جهانگیر خان هم حس بدی نسبت به خودم نمیدیدم ...
به گمانم تنها آدم راضی به ازدواج احسان و پریا عمه خانم بود که شاید به حُکم بزرگتر بودن کسی جرات نمی کرد روی حرفش حرفی بزنه
باز هم کنایه های جهان تاج و نگاه ناراضی او که امشب بارها و بارها به نگاه پر تمسخر دیگر زنهای خانواده پیوند خورده و به سمتم نشانه رفته بود
جشن به رسم این خاندان ، مختلط بود ......
جوانها و پیرها ، زنها و مردها ، دختر و پسر ...
همه دست در دست هم روی استیج بالا و پائین می شدند تا انرژی ذخیره شده در اندامهایشان را با رقص و پایکوبی تخلیه کنند
شب سیزدهم ماه رمضان بود و من متعجب از اینکه چرا دو شب صبر نکرده بودند تا جشن را در شب میلاد امام حسن برگزار کنند !
- کجایی دیبا ؟ امشب زیادی تو فکری ؟
- همین جام ....
میگم چرا صبر نکردن پس فردا شب جشن بگیرن ؟
- چطور مگه ؟
- آخه شب میلاد بود
- چه دل خجسته ای داری تو ....
این جماعت که الان عین .... تو هم میلولن اگه عقیده ای به این چیزا داشتن که الان دارو ندارشونو به نمایش نمیذاشتن
لبخندی زدم و رو به او گفتم
- خوبه من ساده اومدم ....
هیچ وقت دوست نداشتم جلب توجه کنم
- به نظر من همینم زیادیه !
- وا .... یعنی چی احسان ... نمیشه عین گری گوریا بیام جشن !
- زن فقط کافیه پیش چشم شوهرش جلوه کنه
تو هم که شکر خدا با آرایش و بی آرایش پیش چشمم جلوه گری خوشگل خانوم
من که خوشحالم ساده ای ...
هم ساده و هم با حجاب !
- خودمم خوشحالم ولی فکر کنم از نظر این جمع زیادی مسخره باشه
- گور پدر دیگران ...
مهم من هستم و تو و اونی که همیشه و همه جا هست و میبینه کارهامونو
- چه خشن !
میگم تو با هیچ کدوم از فامیلات صمیمی نیستی ؟
- چرا عزیزم هستم ...
منتها الان نه دلم میخواد و نه جرات می کنم تنهات بذارم
- چرا اونوقت ؟
- زیادی خوردنی شدی میترسم تا برسیم خونه چیزی ازت باقی نذارن این آدما !
- وا !!!
- والا
نمیدونم مسخره می کرد یا واقعاً میترسید از اینکه با جوونای مجلس ارتباط برقرار کنم ولی در هر دو صورت به نظرم ترسش هم بی مورد بود و هم مسخره ...
هیچ وقت مردم گریز و منزوی نبودم و حالا هم گرچه احسان کنارم بود ولی دلم می خواست با بقیه آشنا بشم چیزی که احسان اصلاً دوست نداشت !
شبی که به بهانهء وصلت پریا و فرشاد رنگی شده بود با بدرقهء دو عاشق دلداده به پایان رسید و ما بعد از پشت سر گذاشتن خوب و بدهای این مراسم حالا در مسیر بازگشت به عمارت بودیم
جهان تاج بانو دوباره با اقتدار کنار احسان نشسته بود و من با بُغضی در گلو ، نگاهمو به خیابونای شهر که این ساعت از شب زیادی خلوت شده بود و حوصلهء آدمو سر میبرد ، انداختم .
بدترین لحظات برام همین لحظه هاست
همین لحظه ای که این زن متکبر پشت به من نشسته و رو به احسان حرفهاشو جوری میزنه که انگار من اینجا نیستم
- دیدی ؟ دیدی چجوری وسط مجلس می درخشید ؟
به خدا قسم امشب از خجالت آب شدم جلو فامیلا ...
همه با افتخار دخترای خودشون یا عروسشونو با انگشت نشون میدادن اونوقت من مونده بودم چی بگم !
بگم این آدمی که خوشو بقچه پیچ کرده و آدم فکر میکنه مرض کچلی داره عروسمه ؟
خدایا خدایا ! دارم خفه میشم احسان .....
نمیدونم بُغضی که یه لحظه صداشو تحت تاثیر قرار داد واقعی بود یا ساختگی !
ولی همون کافی بود تا احسان در برابر تموم بی احترامی هایی که اینقدر واضح به من کرد سکوت کنه و یه بار دیگه دلمو بشکنه
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab