کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_154 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - تبریک میگم پریا جون ... آقا فرشاد امیدوا
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_155
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
" عشق یعنی صد سال دیگه ام بهش حسی که داری توی دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه "
- من که میگم عشق و عاشقی یه دروغ بزرگه
باز هم پروانه و حرفهایی که اعتماد به نفسم رو به زیر صفر میرسوند
- آدم باید دیوونه باشه که با تو یکی درد دل کنه
- خب دیوونه ای دیگه ...
سندش هم اینکه الان داری درد های دلتو واسم شرح میدی تا درمان کنم
خوب بلد بود با ساده ترین حرف و جمله حالمو دگرگون کنه ....
یه لحظه خندیدم ...
کوتاه ولی از ته دل ...
پروانه دوست خوبی بود از همونا که هیچ وقت بهت حسادت نمیکنن ...
از روز اول بود و دید چجوری من از خدمتکاری این خونه و پرستاری خانومِ این خونه رسیدم به خانومی این عمارت ولی هیچ وقت با تنگ نظری به من و خوشبختیم نگاه نکرد .
- بگیر سر این میزو ببینم
یهو معلوم نیست چی میشه میری تو هپروت ....
راستشو بگو چیزی زدی ناقلا ؟
- پروانه !!!
خفه بمیری الهی ....
این حرفا رو از کجات در میاری تو ؟
- دقیق بگم یا حدودی ؟
- چیو ؟
- جایی که حرفامو از اونجا در میارم ؟ میترسم دقیق بگم از خجالت آب شی نتونم جواب اون شوهر گند اخلاقتو بدم
- پری به خدا یه کلمه دیگه حرف مفت بزنی با همین روسری که به این مسخرگی بستی بالا سرت خفه ات میکنم
- ب.... ا.... ش...ه
فَ....قَ...ط.....قَ....ب....لِ....ش....یِ....ه....قُ....لُ....پ.....آ....ب....بِ.....دِ....ه...بَ....ع....د.....قُ....ر....ب....و....ن.....ی....م.....کُ...ن
- درست زر بزن ببینم چی میگی؟
- خب خودت گفتی یه کلمه حرف نزن ... نگفتی حرف حرف هم حرف نزنم که !
- خدایا منو از دست این روانی تیمارستانی خلاص کن
- آمین یارب العالمین ...
قبل از رهایی بگیر سر این یکی میزو تنبل بانو
معرکه بود این دختر ....
با تموم مشکلاتی که اونو مادر و برادرشو محاصره کرده بودن بازم دست از لودگی بر نمی داشت ...
سرزنده و شاد بود
- به جون خودم آقاتون بو ببره امروز نقش کوزتو بازی کردی قبل از مادرش حساب منو میرسه ... تازه چی ؟
با زبون روزه !
- خوبه میدونی روزه نیستم پس حرف اضافه نزن ...
آقامونم به شما مربوط نیست خودم حواسم هست لو ندم .... دیگه چی ؟
- خانوم ...
با دست به پله هایی که در نهایت میرسیدند به اتاق ما و جهان تاج اشاره کرد و ریز ریز خندید
- اونم مهم نیست ....
- تو که راست میگی .....
اینجای آدم دروغ گو !
خوب بود که پروانه را به جای تمام کمبودهای این زندگی داشتم ...
دلم برای مامان و دنیا تنگ شده بود و وقتی به این فکر می کردم در این زندگی حتی به اندازهء یک دعوت ساده از مادر و خواهرم اختیار ندارم دلم میخواست بترکه
گوشی به دست طول اتاق رو طی میکردم و در انتظار شنیدن صدای مامان یا دنیا بودم که بالاخره صدای شادش توی گوشم پیچید
- سلام آبجی جونم
- سلام قشنگن ... خوبی دنیا جون ؟
- آره .... عمو احسان کو ؟ خوبه ؟ میدی باهاش حرف بزنم
شانس ما رو باش ...
بیست و دوسال براش خواهری کرده بودم و حالا دو ماه نشده احسان جای منو گرفته بود
- ناقلا من زنگ زدم سراغ شوهرمو میگیری ؟
- تو که خسیس نبودی آبجی !
بده باهاش حرف بزنم ...
نمیخورمش که !!
حتماً اونم دلش برام تنگ شده !
- نیست قربونت برم ... سر کار رفته ... مامان کو ؟
- هست ... گوشی
- سلام دیبا ... خوبی مامان ؟
- سلام مامان ... خوبم ... شما چطورید ؟
- شکر خدا ... چه خبر ؟ احسان خوبه ؟ مادر شوهرت ... پروانه همگی خوبن ؟
- همه خوبن ... میگم مامان دلم تنگ شده نمیخواید بیاید اینجا ؟
- نه مادر جون میخوای شما بیاید خب ...
یه زنگ بزن به احسان ...
خودت زودتر بیا تا اونم از سر کار بیاد همین جا
- یعنی شما نمیاید ؟
- خودت میدونی که هم ما و هم شما اینجا راحت تریم ...
تعارف که نداریم قربون شکل ماهت برم
- باش ...
پس زنگ بزنم خبر میدم ....
خدا حافظ
- باشه مادر خدا حافظ
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab