کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت156 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان از صبح تا حالا که ساعت کم کم به یک نزد
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_157
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
سر دردم کم کم آروم تر میشد و فکرم یواش یواش به سمتِ دیبا و دلبری هاش پرواز میکرد و درست زمانی که عقربه های ساعتِ روی دیوار برای رسیدن به ساعتِ سه با هم مسابقه گذاشته بودن در حالی که با کشیدنِ پرده ها هوای اتاق هم کمی تاریک شده بود ، کمکم به خواب رفتم و ذهنم آروم شد ...
چشم باز کردم و اینبار با دیدنِ تاریکیِ فضایی که در اون قرار داشتم به سرعت گوشی رو روشن کردم و بعد کلید لامپ رو زدم
چه خوابِ عمیق و لذت بخشی
انگار یکسال بود نخوابیده بودم
دستها رو به دو طرف کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم که روی مبلِ راحتی حسابی کرخت شده بود
خمیازهء کشداری کشیدم که حسنِ ختامِ عبور از مرزِ خواب به بیداری بود
نگاهم روی ساعت نشست و با فهمیدنِ اینکه دقیقاً سه ساعت خوابیدم آه از نهادم بلند شد
هر روز قبل از ساعت شیش به خونه میرسیدم و حالا یک ساعت از اون تایم گذشته و من هنوز حرکت نکردم
با دیدنِ گوشی که هنوز از دسترس خارج بود لعنتی به حواسِ پرتِ خودم فرستادم و به سرعت به حالتِ عادی برش گردوندم
بلافاصله چند پیامکِ تماس ناموفق روی گوشی ظاهر شد که بین ساعت یک تا دو بود !
همه از دیبا بود !
خدای من یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
دلواپسی به دلم چنگ انداخت
شمارهء تلفنِ همراهشو گرفتم و پیچیدنِ صدای تلخ
ِ " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد " استرسم رو چند برابر کرد
سابقه نداشت خاموش باشه
حتماً شارژ تموم کرده
آره خودشه ... بیخودی نگرانم
حتماً اونم تا حالا حسابی نگرانم شده
ولی چرا از خونه زنگ نزده بود ؟
شمارهء خونه رو در حالی گرفتم که کیف و کُت به دست در حالِ خارج شدن از دفترم بودم
یه بوق .... دو بوق ..... سه بوق .... چهار بوق .... پنج بوق .....
و بالاخره جواب داد
اما نه دیبا بلکه بر خلافِ همیشه مادر گوشی رو برداشت
کاری که در صورتِ حضورِ شخصِ دیگه ای در عمارت هرگز انجام نمیداد
- مامان !
اتفاقی افتاده ؟
- علیک سلام
قبلاً مودب تر بودی !
زن گرفتی فهم و شعورتو لولو خورد ؟ یا عشق و عاشقی از یادت بُرد ؟
ای بابا !
حالا کلاس اخلاق برام راه انداخته بود
- ببخشید
سلام
دیبا کجاست ؟ گوشیش خاموشه !
چرا شما جواب دادید ؟
- چی بگم والا ؟ اللهُ اَعلم
- یعنی چی مادر من ؟
درست بگید ببینم چی شده ؟
کجاست که گوشیش هم خاموشه ؟
- اختیار زنت دستِ خودتم نیست مگه دستِ منه که از جا و مکانش خبر داشته باشم ؟
والا ظهر که شاد و شنگول ، آرا بیرا کرده بود و با باد و فیسان از درِ عمارت رفت بیرون منو آدم حساب نکرد تا بگه کجا داره میره واسه دلبری !
- مامان !!!!
صدام به فریاد بیشتر شبیه بود
- مامان و ....
به جای شاخ و شونه کشیدن واسه من پاشو بیا اینجا ببینم
به جمیله قول دادم تا یه ساعت دیگه برم خونشون
تو هم بیا ببین حالا که گوشیشو واست خاموش کرده ، یادداشتی چیزی نذاشته تا ازش با خبر باشی ؟
گوشی خاموش بود ...
دلم به هزار و یک راهِ خوب و بد رفته بود ...
حرفهای مامان سوهان روحم شده و این سوء ظنِ راه پیدا کرده به قلبم دیگه شاهکار جدیدِ حاصل از این اتفاق بود !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab