eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
206 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود یک ساعتی از اذان گذشته و من با یادآوریِ روزهء خورده شدهء امروز کلافه تر شده بودم اصلاً حواسم نبود دخترهء سر به هوا یه اشارهء کوتاه هم نکرد تا روزَمو نخورم بعد از رسوندنِ مامان به خونهء خاله جمیله که خیلی هم از عمارت فاصله نداشت برگشتم برگشتم به خونه ای که در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و بیشتر از زندگی ، بوی مرگ میداد حرفهای مامان بیشتر از همیشه اعصابمو تحریک کرده بود همچنان گوشیِ دیبا خاموش بود و من با عِلم به قلبِ ناکوکِ مادرش جرات نمیکردم تماس بگیرم و سراغشو از اونها بگیرم امشب شیطان هم همپای لحظه هام شده بود و قصد نداشت منو رها کنه حرفهای مامان دائم در سرم چرخ می خورد و ذهنمو به سمتِ گناهکار بودنِ دیبا سوق میداد بجای اینکه بعد از چند ساعت بی خبری نگرانش باشم ، بیشتر در ذهنم به دنبالِ محکوم کردنش می گشتم نگاهی به ساعتِ دورِ مُچم انداختم چاره ای نبود باید صبر میکردم لااقل یکی دو ساعت دیگه گرسنه بودم ... عصبی بودم نگران بودم .... بدبین و دلخور شده بودم حالِ بدی داشتم دست و پا زدن بینِ اعتماد و بی اعتمادی بدترین احساسِ عالم بود ! و من امشب عجیب در دستانِ این احساسِ نو ظهور اسیر بودم و راهِ فراری نداشتم اتاق ، بی حضورِ دیبا به من دهن کجی می کرد نگاهی به تابلوی روی دیوار انداختم سَرَکی به کشوی لباسهاش کشیدم از روی میز رژ لبِ زرشکی رو برداشتم و اسمشو روی آینهء میز آرایش نوشتم دیبای من ! حریرِ زیبای آفرینش ... مهربون ترین مخلوقِ خدا ... یه لحظه گُمانی در دلم گذشت که نکنه حرفهای مامان بی ربط نباشه نکنه از دیشب و بعد از دیدنِ اون همه پسرای خوش بَر و رو که توی تالار بودن ، نسبت به من بی میل شده باشه ؟ نکنه ؟ لااله الا الله خدایا به خودت پناه میارم از شَر شیطان کاملاً بی اراده بودم در برابرِ دستی که به سمتِ کشو رفت کلید انداخت و قفلشو باز کرد بستهء سیگاری که مدتها بود به فراموشی سپرده بودم برداشت و .... با ساعت روی دیوار قهر کردم به گوشی هم توجه ندارم درست مثلِ ساعتِ روی مُچم لبهء پنجره ای که با لجبازی به روی باغ بسته بودم پُر شده از فیلترهای به آخر رسیدهء سیگار مگه یه بسته سیگار بیشتر از بیست نخ داره ؟ چند بسته کشیدم ؟ چند تا ؟ تاریکیِ اتاق را به روشنیِ چراغ ترجیح دادم بزرگترین حُسنِ بودنِ این اتاق در طبقهء دومِ عمارت همین بود اینکه با چراغهای روشنِ درِ پارکینگ به کوچه کاملاً اِشراف داشتم سکوتِ خونه و تاریکیِ مَحض ، اونقدر تمرکزم رو بالا برده بود که از همین فاصله حتی تونستم به راحتی حرفهایی که دیبا به رانندهء اون پرایدِ شخصی میزد لب خونی کنم ولی چیزی که قلبمو آتش زد همون دستی بود که با لبخند برای مردک تکان داد یعنی من و زندگیم به اندازهء اون رانندهء پراید برات ارزش نداشتیم بی وجدانِ بی حیا ؟ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab