♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_162
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا در اومدنِ آیفون بی هیچ حرفی درو باز کردم
ایجا دیگه جای حرف و سخن نبود
حرفها رو امشب ....
داخلِ اون اتاق ...
روی اون تخت ....
با برخوردی که لیاقتشو داشت ، بهش میزدم
به اتاق برگشتم و درو بستم
دوباره پنجره و من و یک نخِ سیگار !
آروم آروم به سمتِ ساختمون اومد
معلوم بود ترسیده
نمیدونم چرا اینقدر خبیث شده بودم که حتی از این ترسِ نشسته در حرکاتش راضی بودم و تلاشی برای از بین بردنش نکردم
سکوتِ من و صدای قدمهای دیبا که نزدیک میشد و سیگاری که دود میکرد و دود میکرد و دور میکرد
صدای درِ اتاق مامان که از باز شدنش متعحب شدم و سیگاری که داشت به انتها میرسید
اینبار صدای زنگ گوشیِ همراهم که بعد از دوبار لرزیدن قطع شد و فتیلهء سیگاری که سرخِ سرخ بود و در دلِ تاریکی میدرخشید
دستگیرهء در کشیده شد
نگاهم هنوز به باغِ تاریک و دلهره آور بود
حضورشو در چهارچوبِ درِ اتاق احساس میکردم ولی کوچکترین تمایلی برای تغییرِ مسیرِ نگاهم به سمتش نداشتم
هر لحظه با سوختنِ سیگارِ بینِ انگشتانم ، زبانه های خشم و غضب هم در وجودم شعله میکشید و ذره ذره اختیارِ عقلم رو به دست میگرفت
- بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید !
برگشتم
پرتو های نور از داخلِ سالن به اتاق میتابید و من دختری رو در مقابلم میدیدم که ترس از برخوردم ، باعث شده بود سکوت کنه ، گرچه لبهاش باز و بسته میشدند ولی دریغ از کلمه ای یا اعترافی و یا حتی اعتراضی !
یک قدم .... دو قدم .... سه قدم
- گفته بودم احترام یا اعتبار یا آبرومو هدف قرار بدی ، بجای نوازش ، یه کاری میکنم که تا عمر داری نشونهء انتقامِ احسان روی بدنت بمونه ؟
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab