eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
710 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اَلعَفو .... اَلعَفو .... اَلعَفو ... اَستَغفِرُ الله رَبی وَ اَتوبَ عِلَیه ... اَلّلهُم صَلِ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد ... تهران ... کرج ... قزوین ... رشت ... و در نهایت بندر چمخاله ساحلی بکر و پاکیزه ... استغفار و ذکر گفتن و دعا برای بهبودیِ دیبا تنها کاری بود که در طولِ مسیر انجام دادم وقتی کاری ازم ساخته نبود لااقل میتونستم با این کار ساده به خودم و خودش انرژی مثبت بدم ! یکسال قبل این ویلای کوچیک رو خریده بودم هنوز کسی میدونست غیر از منزلِ تهران و عمارتِ پدری یه نقطهء دیگه هم در این سرزمین وجود داره که سقفش به همون اندازه برام اَمنه ساعت هشت نشده بود که از تهران بیرون زدم به ظهر رسیده بودیم و گرچه سعی کردم با سرعت خیلی بالایی حرکت نکنم تا هم دیبا اذیت نشه و هم باعث جلب توجه در جاده نشم ولی به نظرم خوب رسیده بودیم همه چیز خوب بود و تنها نگرانیم دیبا بود که از یکساعت قبل تب کرده و نگرانیِ منو هزار برابر کرده بود قبل از رسیدن به ویلا از داروخانه مقداری دارو تهیه کردم و اولین کارم این بود که یک قرصِ تب بر را داخل آب حل کنم و به زحمت به خوردش بدم بوق نزدم تا زابراه نشه ولی از شانس خوبم آقا سلیمان در حالِ از ریشه در آوردنِ علف های هرزی بود که کنار دیوارِ ویلا رشد کرده بودند و همین باعث شد متوجه توقف ماشین بشه و به سمت ما بیاد - به به .... سلام احسان خان خوبی بابا جان ؟ چه عجب قدم سرِ چشم ما گذاشتید آمدید منزل خودتان مرد مهربانی که همراه با گلنسا خانوم همسرش ، بعنوانِ سرایدار اینجا زندگی میکردن در واقع این فضای دویست متری نیاز چندانی هم به سرایدار نداشت ولی وقتی صاحبِ قبلیِ اینجا به من گفت محضِ رضای خدا اتاقی در گوشهء حیاط در اختیارشون قرار داده تا بعدِ از دست دادنِ خونه ای که بخاطرِ بیماریِ تنها پسرشون فروخته و خرجش کرده بودند ، آواره نمونن ، من هم ترجیح دادم این کار خدا پسندانه ادامه پیدا کنه و حالا ، امروز که اینطور ناگهانی مجبور شده بودم بیام به اینجا خیالم راحت بود که خونه رو به راهه ! - سلام مشتی قربونت ... اجازه هست یه چند روزی مزاحم شما و حاج خانوم بشیم ؟ - نگید آقا ... نگید در حالی که درهای آهنی و سنگینِ حیاط رو باز میکرد بقیهء حرفش رو هم به زبون آورد - شما که اومدید انگار زندگی اومد اینجا بفرمایید ... بفرمایید تا بگم گل نسا براتون شربت بهارنارنج بیاره خستگیتون در بره تنهایی آقا ؟ - نه مشتی خانومم عقب دراز کشیده فعلاً پیش از اونکه نگاهش به جسمِ در خود مچاله شدهء دیبا بیوفته گاز دادم و وارد حیاط شدم جلو ساختمون توقف کردم و به سرعت درِ ورودی رو باز کردم دوست نداشتم تابلوی حماقتم رو کسی ببینه مش سلیمان که برای خبردار کردنِ زنش وارد اتاقکشون شد سریع دست انداختم زیرِ بدنِ دیبا تا جثهء ظریفش رو که به گمانم از دیروز تا حالا چند کیلویی وزن کم کرده بود به داخل منتقل کنم .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab