کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_172 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یکی بود یکی نبود یه روزی ... یه جایی ....
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_173
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
" آقا سلام
سلام آقا
سلام آقای خوبی !
خوشیدِ من
کی میرسی ....."
- پاشو دیگه عشقم !
امروز میخوام یه میز صبحونه واست بچینم که حَظ کنی !
صدای آهنگی که از تلویزیون پخش میشد و صدای احسان که نویدِ سفره ای رنگین را میداد کافی بود تا دل از تخت کنده و بالاخره بعد از دو روز و دو شب اسیرِ رختخواب بودن کمی ، فقط کمی راحت تر روی پاها ایستاده و به سمت سالن برم
آبی به دست و صورتم زدم و بدونِ دیدنِ خودم داخل آینه به سالن رفتم
من روزه نبودم
انگار احسان میز را برای دونفر چیده بود !
دو بشقاب حاویِ نیمروی عسلی
نونِ تازهء محلی که عطر خوشی در فضا پراکنده بود
یه کاسه عسل و در کنارش کره
یه تیکه پنیر لیقوان که از همین جا هم بزاق دهانمو وادار به ترشح کرده بود
کاسه ای شیره ارده
یه ظرف مغز گردو
و ....
یه کاسه از همون مربای نگون بخت که دیروز به هلاکت رسید !
کی میخواست این ها رو بخوره ؟
- بشین عزیزم
اینم از شیرِ گرم !
از شیر گرم متنفر بودم و احسان خوب میدونست
پسرهء تُخس قصد داشت صدای مخالفتم رو در بیاره ولی کور خونده بود
اگه تو احسانِ پرتو هستی منم دیبا شریف هستم جناب !
دو قاشق پُر عسل ریخت داخل شیر و شروع کرد به هم زدن
- بخور تا دهنت باز شه
لیوان به دست با خودم فکر می کردم چطور باید این مایعِ بد بوی زیادی شیرین رو بخورم که دستش روی دستم نشست و لیوانو به لبهام نزدیک کرد
- بخور دیگه
یه لیوان شیر میخوای بخوری ، زهر مار که نیست قربونت برم
آباربکلا .... بخور که از گلوی منم بره پایین
بی انصاف مهلت نفس کشیدن هم نمیداد
اونقدر دستشو روی لیوان فشار داد تا مجبور شدم کلِ محتویاتش رو بخورم
گلوم از شیرینیش سوخت
سریع به سمت ظرفشویی رفتم و لیوانی برداشتم تا آب بخورم
امروز این مرد بازیش گرفته بود
به سرعت از جا پرید و لیوانو از دستم کشید
- اِ .... نشد دیگه
این آبو بخوری حالت بد میشه عزیزِ دل
بزار شیرینیِ عسل حالتو جا بیاره
بیا یه تیکه گردو بخور مزهء دهنت عوض بشه
نمیدونم واقعاً از لجِ احسان بود که مخالفتی نمیکردم یا از این توجهِ افراطی لذت می بردم !
هر چی که بود این بازی برام جذاب و دوست داشتنی بود
- باز کن دهنتو که یه تیکه دیگه اومد
درست مثلِ بچه ها که مامانها باید قطار و هواپیما و ماشین میشدند تا غذا را به خوردشون بِدن ، حالا من اون بچه شده بودم و احسان اون مادرِ بینوا !
- بخور دیگه دیبا !
بچه که نیستی
بیا اینا همش شیش تا گردو بود واست مغز کردم ...
این تیکه رو بخوری سه تا تیکه دیگه میمونه
به زور میجویدم و به زور قورت میدادم این چیزی که در دهانم مثلِ گچ شده بود
- باز کن فدات شم
یه قاشق مربای بهارنارنج همراهش بخور که از گلوت پایین بره
امتناع نکردم
کافی بود نه بیارم تا به زور دهنمو باز کنه و لقمه ها رو بچپونه توش
مردِ زورگویِ من !
با قورت دادنِ مربا دیگه جا نداشتم
واقعاً سیر شده بودم گرچه حتی یه لقمه نون هم نخوردم
یه لیوان شیر و دو قاشق عسل و شیش تا گردو و یه کاسه مربا برای پر کردنِ معدهء شیش نفر کافی بود چه برسه به من
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بفهمه کافیه ولی دست بردار نبود
- نه بابا !
نه تخم مرغ خوردی و نه نونِ تازه
به جونِ خودم نخوری نمیذارم بری
دستش به سمتِ نیمرو رفت و من با دهانی که هنوز با مربا و گردو درگیر بود از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پشتِ میز بلند شدم
دستمو خوند و از جا پرید
- وایسا ببینم ناقلا
عمراً بتونی از دستم در بری !
من فرز تر از احسان بودم
به سمتِ اتاق دویدم ولی همین فشار کافی بود تا درد ، دوباره در دندهء شکستهء سینه ام بپیچه و نفسم بره
یه دستم روی دندهء مصدوم نشست و دستِ دیگه رو به چهارچوبِ در اتاق گرفتم
نیم خیز شده و با دهانِ باز به زور سعی داشتم نفس بکشم
- دیبا جان !
چی شدی تو ؟
ببینمت
آروم کمک کرد تا به سمتش برگردم و بعد کمرمو صاف کرد تا فشار کمتری به خودم بیارم
- آروم عزیزم
آروم .... سعی کن نفس بکشی
به تخت رسیدیم و با کمکش دوباره دراز کشیدم
اینبار چشم هام از فشارِ درد بسته شده بود و تازه نمِ اشکی که از لای پلکهام سرکشی کرد رو احساس کردم .....
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab