eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
81 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی خردی، بهار امید و زمستان ناامیدی. پیش روی مان همه چیز بود و هیچ چیز نبود، همه به سوی بهشت می رفتیم و همه از آن دور می شدیم. «داستان دو شهر»، بهترین اثر چارلز دیکنز است. شخصیت های این داستان نه از طریق گفت و گوها بلکه در جریان داستان شکل می گیرند و آشکار می شوند.. چارلز دارنی و سیدنی کارتن ظاهری مشابه، شخصیتی متفاوت و عشقی مشترک دارند. در فرانسه ی پس از انقلاب، ناگهان پرونده ای قدیمی به جریان می افتد و دارنی گرفتار می شود. اما آیا شباهت ظاهری او به کارتن، برای نجات جانش کافی خواهد بود؟ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی خردی، بهار امید و زمستان ناام
✂️ قاضی ها با کلاه های پَردارشان در جایگاه قضاوت نشسته بودند؛ اما همه جا پُر بود از کلاه های سرخ درشت بافت و منگوله های سه رنگ. احتمالا دارنی وقتی به هیئت منصفه و تماشاگران آشفته می نگریست با خود فکر می کرد همه چیز واژگون شده و این جنایتکارانند که افراد شریف و درستکار را محاکمه می کنند. اغلب مردها به انواع سلاح مجهز بودند؛ برخی از زنان چاقو یا دشنه همراه داشتند، تعدادی موقع تماشای محاکمه می خوردند و می نوشیدند و بسیاری بافتنی می بافتند. در میان گروه آخر، زنی بود که دنباله ی بافتنی اش را زیر بغل زده بود و هم چنان می بافت. این زن در ردیف جلو، کنار مردی نشسته بود که دارنی از لحظه ی ورود به زندان او را ندیده بود، اما اسمش را خوب به یاد می آورد، او دفارژ بود. دارنی متوجه شد که زن، یکی دو بار در گوش دفارژ پچ پچ کرد، معلوم بود زنش است؛ اما چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد این بود که گرچه این دو نفر نزدیک او نشسته بودند، اصلا به او نگاه نمی کردند. انگار با سرسختی منتظر چیزی بودند و جز به هیئت منصفه، به جای دیگری توجه نداشتند. دکتر مانت در لباس ساده و معمولی اش پایینِ جایگاهِ رئیس دادگاه نشسته بود. زندانی می توانست ببیند که دکتر و آقای لوری تنها کسانی بودند که عضو دادگاه نبودند و به جای لباس مخصوص کارماینول، با لباس معمولی در جایگاه نشسته بودند. دادستان، چارلز اورموند، معروف به دارنی را به مهاجرت متهم کرد و براساس قانونی که مجازاتِ بازگشت مهاجران را برابر مرگ تعیین می کرد، جان او را متعلق به جمهوری دانست. مهم نبود که این فرمان پس از ورود او به فرانسه صادر شده بود. او آن جا بود و قانون باید اجرا می شد؛ حالا که در فرانسه بود باید سرش را از بدن جدا می کردند. تماشاگران فریاد زدند:« سرش را بزنید! او دشمن جمهوری است!» رئیس دادگاه زنگش را به صدا در آورد و مردم را ساکت کرد، سپس از زندانی پرسید آیا حقیقت دارد که مدت ها در انگلستان زندگی کرده است؟ بی شک همین طور بود. با این حساب آیا مهاجر نبود؟ پس خودش را چه می دانست؟ دارنی گفت که امیدوار است که مهاجرتش از نوعی نباشد که قانون معین کرده است. رئیس دادگاه می خواست بداند چرا؟ دارنی گفت چون او داوطلبانه از عنوانی که آن را زشت می دانسته گذشته و موقعیتی را که به نظرش نفرت انگیز بوده رها کرده است. او کشورش را ترک کرده و به انگلستان رفته تا خودش زندگی اش را بسازد نه این که از حاصل دسترنج و زحمت مردم بینوای فرانسه روزگار بگذراند. ➖➖➖➖ 👇🍂👇🍂👇🍂👇🍂👇🍂 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046