eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
83 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان اجازه ندارد تاریخ را تحریف کند، اما این توان و ظرفیت را داراست که تاریخ را از زاویه ای نو به روایت بنشیند، گویی که آن را دوباره می آفریند. در شمّاس شامی، برهه ای از تاریخی مکرّر، باز هم تکرار می شود و هنوز نامکرّر است. حادثه عاشورا نکته های ناگفته زیادی دارد. اما همانهایی را هم که بسیار گفته اند هر بار که می گویند باز تازه تر است. شاید چون قطرات خون حسین(ع) خشک شدنی نیست و می چکد تا نهالی که بدست پدرانش کاشته شد را آبیاری کند. و یا شاید این قطرات خون، خونابه های چشمان حسین اند. خونابه هایی که به دنبال کاروان هنوز از چشمان فرمانده جاریست.شمّاس شامی نوشته مجید قیصری روایت کربلا در شام است، داستانی که از زبان یک خدمتکار رومی نقل می شود. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب داستان اجازه ندارد تاریخ را تحریف کند، اما این توان و ظرفیت را داراست که تاریخ را از ز
✂️ از جایی که ما ایستاده بودیم فقط صف بلندی از زنان و بچگان دیدار بود که خسته و پاکشان داشتند نزدیک می شدند به در تالار. انگار انتظارم برای دیدار غل و زنجیر مردان اسیر بیهوده بود. هرچه به امتداد دیوار گچ اندود شده ی بلند قصر نگاه کردم چیزی ندیدم. از یکی از سربازان کنار دستی ام پرسیدم:« پس اسرا را کی می آورند؟» گفت:« مگر نمی بینی؟» _ همین؟ لشکری چند هزار نفره دستاوردش این است؟ باورش برایم سخت بود. ولی انگار برای سربازان قصر و مردمی که به تماشا ایستاده بودند هیچ جای تعجب نبود. شاید بدین علت که از همه چیز اطلاع نداشتند. گفتم شاید منظورم را درست نگفته ام، دوباره پرسیدم:« منظورم اسرای مرد این جنگ است. جنگاوران آن ها را کی می آورند؟» سربازی که مورد خطاب من بود نگاه غضبناکی به صورتم انداخت و رو برگرداند. از نگاهش ترسیدم. زیر لب شنیدم که گفت کافر. انگار می خواست خطوط چهره ام را به حافظه اش بسپارد تا از یادش نروم. «کافر» منظورش را نفهمیدم. نه این که ندانم چرا مرا کافر خطاب کرده بلکه نفهمیدم علت غضبش چه بود و چرا می خواست غضبش را بر من خالی کند. مگر من چه گفته بودم که به او این گونه برخورده بود. در همین هنگام سرباز دیگری از پشت سر گفت:« مردی برایشان باقی نمانده.» چه بی رحم. آن را بلند نگفتم تا دیگر سربازان قصر بشنوند. متحیر خیره ی صف اسیران بودم که داشتند از دیدرسم دور می شدند. فرمانده سربازان با دست اشاره کرد به زنی بلند بالا در میان زنان دیگر که چون بازی شکاری در میان بچگان و زنان می چرخید و آن ها را جمع و جور می کرد تا گم نشوند:« این خواهر حسین است.» ➖➖➖➖ 👇🥀👇🥀👇🥀👇🥀👇🥀👇 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046