در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب کتاب «راز درخت کاج»، روایت داستانی شهیده «زینب کمایی» است. در توصیف شخصیت این شهید بز
📌 #برشی_از_کتاب
باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه میخوردم وقتی میدیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است.
غصه میخوردم و کاری از دستم برنمی آمد. دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست و شش سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند.
هر بار که میگفتم «من مادر شهید هستم»، کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند «مگر دختر شهید هم داریم؟»
زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد...
〰〰〰〰
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#راز_درخت_کاج
#معصومه_رامهرمزی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت.
او معمولا نمازهایش را در مسجد می خواند.
تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت. نگران شدم، پیش خودم گفتم" حتما سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده"
بیشتر از یک ساعت گذشت، چادر سرم کردم و به مسجد رفتم.
نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود، وارد مسجد شدم هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم: "یعنی چی؟" "زینب کجا رفته؟"
هوا تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته بود؟
او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود.
بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم و چشمم دنبال یک دختر قد بلند بود.
🍃🌸 بخشی از کتاب #من_میترا_نیستم
#معصومه_رامهرمزی
#شهیده_زینب_کمایی
@ketabekhoobam