#یک_قاچ_کتاب
- حاج آقا آتیشها رو تو اسمون میبینی؟
احمدآباد گرم بود و خانه پروین کولر نداشت. شب روی پشت بام خوابیدیم. چند روز قبل به حاج آقا گفته بودم تا بچه ها به مدرسه نرفته اند یک بار دیگر به خانه خواهرم برویم. پروین پاره جامانده ای از وجودم در آبادان بود و تنها همدمی که در غربت داشتم.
شوهرش، آقای نادی، در اتوبوس رانی بلیت می فروخت. درآمد چندانی نداشت و در یک خانه قدیمی مستأجر بود. ترک های دیوارشان آن قدر باز بود که لابه لای آن را با لباس کهنه پر می کردند.
بچه های پروین همه زحمتکش و مؤمن و باهوش بودند اما محمدعلی چیز دیگر بود. پروین محمدعلی را از همان کودکی سیروس صدا میزد. پسر بسیار باهوشی که برای تأمین هزینه تحصیل، از نوجوانی در باشگاه شرکت نفت و در میان همهمه خواننده ها و فوتبالیستها، به جمعیت آب یخ می فروخت.
محمدعلی باخدا بود و غيور. آن قدر که از قبل بازو، مدرک لیسانسش را هم در رشته مکانیک نفت گرفت. آخرین شب آرام شهریور خیلی قشنگ بود. اما حدود ساعت دوازده صداهای غریبی از آسمان به گوش رسید.
- چه خبره حاج آقا؟ چرا آتیش تو آسمونه؟
- این ها تیره.گلوله ست.
دمدمه های صبح صداها محکم و مهیب شدند. از دورها آژیر آمبولانس بالاو پایین می رفت و شبیه شیون زنی درمانده به نظر می رسید. بی تاب از پله ها پایین دویدیم و مستقیم به کوچه رفتیم. همه شهرهاج و واج در خیابان بودند. وحشتناک تر اینکه کسی جرئت لب بازکردن و پرسیدن نداشت...
#مادر_ایران
#عصمت_احمدیان
#اسماعیل_فرجوانی
#ابراهیم_فرجوانی
#شهیدان_فرجوانی
#نورالهدی_ماه_پری
#کتاب
#کتاب_بخونیم
#پیشنهاد_ویژه
« به ما بپیوندید »
#کتابستان_معرفت_قاین
@ketabestanmarefat3