هدایت شده از بغض قلم
داستانک (چرا دوستم نداری؟!)
در یکی از سالها که معاویه به حج رفته بود سراغ زنی به نام دارمیه را گرفت. دارمیه زنی سیاه پوست و بسیار چاق بود. معاویه تا دارمیه را دید گفت: دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم چرا علی را دوست داشتی و از من بدت میآمد. چرا به علی محبت داشتی و با من دشمنی میکردی؟
دارمیه گفت: مرا از جواب معاف کن.
معاویه گفت: باید جوابم را بدهی.
دارمیه گفت: علی را به خاطر عدلش در میان مردم و تقسیم مساوی بیتالمال دوست داشتم و از تو بدم میآمد، چون با کسی جنگیدی که از تو برای خلافت شایستهتر بود.
آری به علی محبت ورزیدم، چون که درماندگان را دوست داشت و به در راه ماندگان بخشش میکرد و در دین عالم بود و از حق خودش میداد. تو را دشمن داشتم به خاطر دنیا طلبی و خونریزی و اختلاف افکنی بین امت.
معاویه سخت عصبانی شد و گفت: به همین خاطر شکمت باد کرده و سینههایت بزرگ شده و کفلت درشت شده.
دارمیه دندانهایش را بهم کوبید و داد زد: آی این حرفها را به مادرت هند بگو.
معاویه گفت: آرام باش آیا هرگز علی را دیدهای؟
دارمیه عرق از پیشانی گرفت و گفت: آری دیدهام! دست و پاهایش خشن بود. نعمتهای دنیا او را به خود مشغول نکرد.
معاویه گفت: سخنانش چگونه بود؟
دارمیه دستی به نم چشمش کشید و ادامه داد: سخنانش دلها را از کوری جلا میداد مثل جلا دادن ظرف زنگار گرفته با روغن.
معاویه گفت: راست گفتی حاجتی داری؟
دارمیه گفت: صد ناقه سرخ مو و هزار گوسفند جوان قوی میخواهم که با شیرش خردسالان را غذا بدهم و میان عرب را اصلاح کنم.
معاویه گفت: اینها را بدهم مرا هم مثل علی میبینی؟!
دارمیه استوار ایستاد و گفت: نه، تو کمتر از اویی.
معاویه گفت: علی بود که به تو چیزی نمیداد.
دارمیه خندید و گفت: معلوم است که چنین نمیکرد، علی کرک شتری از بیتالمال را اضافه به من نمیداد.
#داستانک
#امامعلی
#مدافعان_علوی_در_بارگاه_اموی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils